در شکايت از زندان

غصه بر هر دلي که کار کند
آب چشم آتشين نثار کند
هر که در طالعش قران افتاد
سايه او از او کنار کند
روزگارم وفا کند هيهات
روزگار اين به روزگار کند
اين فلک کعبتين بي نقش است
همه بر دست خون قمار کند
پنج و يک برگرفت باز فلک
که دوشش را دو يک شمار کند
چون به نيکيم شرمسار نکرد
به بدي چند شرمسار کند
مرغيم گنگ و مور گرسنه ام
کس چو من مرغ در حصار کند
بانگ مرغي چه لشگر انگيزد
صف موري چه کار زار کند
شور و غوغا شعار زنبور است
شور و غوغا که اختيار کند
بر دو پايم فلک ز آهن ها
حلقه ها چون دهان مار کند
اين دهن هاي تنگ بي دندان
بر دو ساق من آن شعار کند
که به دندان بي دهان همه سال
اره با ساق ميوه دارکند
سگ ديوانه شد مگر آهن
که همه ساق من فکار کند
آه خاقاني از فلک زآنسو
رفت چندان که چشم کار کند
هر چه پنهان پرده فلک است
آه خاقاني آشکار کند
کار او زين و آن نگردد نيک
کارها نيک کردگار کند
گر چه خصمان ز ريگ بيشترند
همه را مرگ، خاکسار کند