شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست
شه مرا ناني که داد ار باز مي خواهد رواست
شاه تاج يک دو کشور داشت ليک از لفظ من
تاجدار هفت کشور شد به تاجي کز ثناست
شه مرا نان داد و من جان دادمش يعني سخن
نان او تخمي است فاني جان من گنج بقاست
گنج خانه هشت خلد و نه فلک دادم بدو
داده او چيست با من پنج خايه روستاست
آن قدر ده گانه اي کان پنج دهقان مي دهند
هم دعا گويانش را دادم که آن مزد دعاست
من چراغم نور داده باز نستانم ز کس
شاه خورشيد است و اينک نور داده باز خواست
آري آري ماه را خورشيد اگر نوري دهد
باز خواهد خواست آنک شاه خورشيد سخاست
طفل مي ناليد يعني قرص رنگين کوچک است
سگ دويد آن قرص از او بربود و آنک رفت راست
بنده با افکندگي مشاطه جاه شه است
سير با آن گندگي هم ناقد مشک ختاست
روغن مصري و مشک تبتي را در دو وقت
هم معرف سير باشد هم مزکي گندناست
گر به مدحي فرخي هر بيت را بستد دهي
در مديح بکر من هر بيت را شهري بهاست
صد هزاراست اين فضيلت گر رسد اندر شمار
تا به چپ کردي حساب اين فضيلت هاي راست
مقتداي نظم و نثرم چون قلم گيرم به دست
خود قلم گويد کرا اين دست باشد مقتداست
گر چه روز آمد به پيشين از همه پيشينيان
بيش و پيشم در سخن داند کسي کو پيشواست
موي معني مي شکافم دوستان را آگهي است
دشمنان را نيز هر موئي بر اين معني گواست
جزوي از اشعار من سلطان به کف مي داشت باز
مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست
گفت کاين مداح ما را خاص بايستي دريغ
کاين چنين مدحت که ما خوانديم هم ما را رواست
خاصگان گفتند کاين منت ز خاقاني است بس
کافرين شاه شروان در کف سلطان ماست
گفتم احسان شما بگذشت و احسان امير
جاودان مانده است و اي طغراي اقبال شماست