مطلع دوم

اي صفت زلف تو غارت ايمان ما
عشق جهان سوز تو بر دل ما پادشا
بر در ايوان توست پاي شکسته خرد
بر سر ميدان توست دست گشاده هوا
صد لطف از کردگار وز لب تو يک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو يک جفا
از رخ تو کس نداد هيچ نشاني تمام
وز مژه تو نکرد هيچ خدنگي خطا
اي تو ز ما بيخبر ما به تمناي تو
بس که بپيموده ايم عالم خوف و رجا
گاه بدزديم چشم از تو ز بيم رقيب
گه به نظر بشکنيم چشم رقيب تو را
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهر تب است در دهن اژدها
بر سر کوي تو من نايب خاقانيم
بو که به ديوان عشق نام برآيد مرا
صبح اميد مني طاب عليک الصبوح
گرچه به شب هاي هجر طال علي البلا
موي شکافم به شعر موي شدستم ز غم
ليک نگنجم همي در حرم مقتدا
صدر براهيم نام راد سليمان جلال
خواجه موسي سخن مهتر احمد سخا
يافت ز الطاف او عالم فرتوت، فر
برد ز انصاف او فصل بهاران، بها