در مباهات و نکوهش حسودان

نيست اقليم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن راندن مسلم شد مرا
مريم بکر معالي را منم روح القدس
عالم ذکر معالي را منم، فرمان روا
شه طغان عقل را نايب منم، نعم الوکيل
نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتي
درع حکمت پوشم و بي ترس گويم القتال
خوان فکرت سازم و بي بخل گويم الصلا
نکته دوشيزه من حرز روح است از صفت
خاطر آبستن من نور عقل است از صفا
عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه
قلب ضرابان شعر از من پذيرد کيميا
رشک نظم من خورد حسان ثابت را جگر
دست نثر من زند سحبان وائل را قفا
هر کجا نعلي بيندازد براق طبع من
آسمان زان تيغ بران سازد از بهر قضا
بر سر همت بلا فخر از ازل دارم کلاه
بر تن عزلت بلا بغي از ابد دارم قبا
من ز من چو سايه و آيات من گرد زمين
آفتاب آسا رود منزل به منزل جا به جا
اين از آن پرسان که آخر نام اين فرزانه چيست؟
وان بدين گويان که آخر جاي اين ساحر کجا؟
پيش کار حرص را بر من نبيني دست رس
تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمان روا
ترش و شيرين است مدح و قدح من تا اهل عصر
از عنب مي پخته سازند و ز حصرم توتيا
هم امارت هم زبان دارم کليد گنج عرش
وين دو دعوي را دليل است از حديث مصطفا
من قرين گنج و اينان خاک بيزان هوس
من چراغ عقل و آنها روز کوران هوا
دشمنند اين عقل و فطنت را حريفان حسد
منکرند اين سحر و معجز را رفيقان ريا
حسن يوسف را حسد بردند مشتي ناسپاس
قول احمد را خطا خواندند جمعي ناسزا
من همي در هند معني راست هم چون آدمم
وين خران در چين صورت کوژ چون مردم گيا
چون ميان کاسه ارزيز دلشان بي فروغ
چون دهان کوزه سيماب کفشان بي عطا
من عزيزم مصر حکمت را و اين نامحرمان
غر زنان برزنند و غرچگان روستا
گر مرا دشمن شدند اين قوم معذورند از آنک
من سهيلم کآمدم بر موت اولادالزنا
جرعه نوش ساغر فکر منند از تشنگي
ريزه خوار سفره راز منند از ناشتا
مغزشان در سر بياشوبم که پيلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا
لشکر عادند و کلک من چو صرصر در صرير
نسل ياجوجند و نطق من چو صور اندر صدا
خويشتن هم جنس خاقاني شمارند از سخن
پارگين را ابر نيساني شناسند از سخا
ني همه يک رنگ دارد در نيستان ها وليک
از يکي ني قند خيزد وز دگر ني، بوريا
دانم از اهل سخن هرکه اين فصاحت بشنود
هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بي منتها
گويد اين خاقاني دريا مثابت خود منم
خوانمش خاقاني اما از ميان افتاده قا