چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج
فزون کردم انديشه درد و رنج
به تاريخ شاهان نياز آمدم
به پيش اختر ديرساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند يکسر همه رايگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتي بدم پيش مزدورشان
جزاحسنت ازيشان نبد بهره ام
به کتف اندراحسنت شان زهره ام
سربدره هاي کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد
ازين نامور نامداران شهر
علي ديلمي بود کوراست بهر
که همواره کارش بخوبي روان
به نزد بزرگان روشن روان
حسين قتيب است از آزادگان
که ازمن نخواهد سخن رايگان
ازويم خور و پوشش و سيم و زر
وزو يافتم جنبش و پاي و پر
نيم آگه از اصل و فرع خراج
همي غلتم اندر ميان دواج
جهاندار اگر نيستي تنگ دست
مرا بر سرگاه بودي نشست
چو سال اندر آمد به هفتاد ويک
همي زير بيت اندر آرم فلک
همي گاه محمود آباد باد
سرش سبز باد و دلش شاد باد
چنانش ستايم که اندر جهان
سخن باشد از آشکار ونهان
مرا از بزرگان ستايش بود
ستايش ورا در فزايش بود
که جاويد باد آن خردمند مرد
هميشه به کام دلش کارکرد
همش راي و هم دانش وهم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب
سرآمد کنون قصه يزدگرد
به ماه سفندار مد روز ارد
ز هجرت شده پنج هشتادبار
به نام جهانداور کردگار
چواين نامور نامه آمد ببن
ز من روي کشور شود پرسخن
از آن پس نميرم که من زنده ام
که تخم سخن من پراگنده ام
هر آنکس که دارد هش و راي و دين
پس از مرگ بر من کند آفرين