وزان جايگه برکشيدند کوس
ز بست و نشاپور شد تا به طوس
خبر يافت ماهوي سوري ز شاه
که تا مرز طوس اندر آمد سپاه
پذيره شدشت با سپاه گران
همه نيزه داران جوشن وران
چو پيداشد آن فرو آورند شاه
درفش بزرگي و چندان سپاه
پياده شد از باره ماهوي زود
بران کهتري بندگيها فزود
همي رفت نرم از بر خاک گرم
دو ديده پر ا زآب کرده زشرم
زمين را ببوسيد و بردش نماز
همي بود پيشش زماني دراز
فرخ زاد چون روي ماهوي ديد
سپاهي بران سان رده برکشيد
ز ماهوي سوري دلش گشت شاد
برو بر بسي پندها کرد ياد
که اين شاه را از نژادکيان
سپردم تو را تا ببندي ميان
نبايد که بادي برو بر جهد
وگر خود سپاسي برو برنهد
مرا رفت بايد همي سوي ري
ندانم که کي بينم اين تاج کي
که چون من فراوان به آوردگاه
شد از جنگ آن نيزه داران تباه
چو رستم سواري به گيتي نبود
نه گوش خردمند هرگز شنود
بدست يکي زاغ سرکشته شد
به من بر چنين روز برگشته شد
که يزدان و را جاي نيکان دهاد
سيه زاغ را درد پيکان دهاد
بدو گفت ماهوي کاي پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان
پذيرفتم اين زينهار تو را
سپهر تو را شهريار تو را
فرخ زاد هرمزد زان جايگاه
سوي ري بيامد به فرمان شاه
برين نيز بگذشت چندي سپهر
جداشد ز مغز بد انديش مهر
شبان را همي تخت کرد آرزوي
دگرگونه تر شد به آيين و خوي
تن خويش يک چند بيمار کرد
پرستيدن شاه دشوار کرد