دبير جهانديده راپيش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
جهاندار چون کرد آهنگ مرو
به ماهوي سوري کنارنگ مرو
يکي نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
نخست آفرين کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار
خداوند گردنده بهرام وهور
خداوند پيل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچيز چيز
که آموزگارش نبايد به نيز
بگفت آنک ما را چه آمد بروي
وزين پادشاهي بشد رنگ و بوي
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تيمار بر ما جهان گشت تنگ
بدست يکي سعد وقاص نام
نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام
کنون تا در طيسفون لشکرست
همين زاغ پيسه به پيش اندرست
تو با لشکرت رزم را سازکن
سپه را برين برهم آواز کن
من اينک پس نامه برسان باد
بيايم به نزد تو اي پاک وراد
فرستاده ديگر از انجمن
گزين کرد بينا دل و راي زن