فرستاده نيز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزديک سعد
يکي نامه يي بر حرير سپيد
نويسنده بنوشت تابان چوشيد
به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نيک خواه
سوي سعد و قاص جوينده جنگ
جهان کرده بر خويشتن تار و تنگ
سرنامه گفت از جهاندار پاک
ببايد که باشيم با بيم و باک
کزويست بر پاي گردان سپهر
همه پادشاهيش دادست و مهر
ازو باد بر شهريار آفرين
که زيباي تاجست و تخت و نگين
که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشير و تاج بلند
به پيش آمد اين ناپسنديده کار
به بيهوده اين رنج و اين کارزار
به من بازگوي آنک شاه تو کيست
چه مردي و آيين و راه تو چيست
به نزد که جويي همي دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه
بناني تو سيري و هم گرسنه
نه پيل و نه تخت و نه بارو بنه
به ايران تو را زندگاني بس است
که تاج و نگين بهر ديگر کس است
که با پيل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه
به ديدار او بر فلک ماه نيست
به بالاي او بر زمين شاه نيست
هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سيم دندان شود
به بخشد بهاي سر تازيان
که بر گنج او زان نيايد زيان
سگ و يوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار
به سالي هم دشت نيزه وران
نيابند خورد از کران تا کران
که او را به بايد به يوز و به سگ
که در دشت نخچير گيرد به تگ
سگ و يوز او بيشتر زان خورد
که شاه آن به چيزي همي نشمرد
شما را به ديده درون شرم نيست
ز راه خرد مهر و آزرم نيست
بدان چهره و زاد و آن مهر و خوي
چنين تاج و تخت آمدت آرزوي
جهان گر بر اندازه جويي همي
سخن بر گزافه نگويي همي
سخن گوي مردي بر مافرست
جهانديده و گرد و زيبافرست
بدان تا بگويد که راي تو چيست
به تخت کيان رهنماي تو کيست
سواري فرستيم نزديک شاه
بخواهيم ازو هرچ خواهي بخواه
تو جنگ چنان پادشاهي مجوي
که فرجام کارانده آيد بروي
نبيره جهاندار نوشين روان
که با داد او پيرگردد جوان
پدر بر پدر شاه و خود شهريار
زمانه ندارد چنو يادگار
جهاني مکن پر ز نفرين خويش
مشو بد گمان اندر آيين خويش
به تخت کيان تا نباشد نژاد
نجويد خداوند فرهنگ و داد
نگه کن بدين نامه پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پيروز شاپور فرخ نژاد
بر سعد وقاص شد پهلوان
از ايران بزرگان روشن روان
همه غرقه در جوشن و سيم و زر
سپرهاي زرين و زرين کمر