يکي دختري بود پوران بنام
چو زن شاه شد کارها گشت خام
بران تخت شاهيش بنشاندند
بزرگان برو گوهر افشاندند
چنين گفت پس دخت پوران که من
نخواهم پراگندن انجمن
کسي راکه درويش باشد ز گنج
توانگر کنم تانماند به رنج
مبادا ز گيتي کسي مستمند
که از درد او بر من آيد گزند
ز کشور کنم دور بدخواه را
بر آيين شاهان کنم گاه را
نشاني ز پيروز خسرو بجست
بياورد ناگاه مردي درست
خبر چون به نزديک پوران رسيد
ز لشکر بسي نامور برگزيد
ببردند پيروز راپيش اوي
بدو گفت کاي بد تن کينه جوي
ز کاري که کردي بيابي جزا
چنانچون بود در خور ناسزا
مکافات يابي ز کرده کنون
برانم ز گردن تو را جوي خون
ز آخر هم آنگه يکي کره خواست
به زين اندرون نوز نابوده راست
ببستش بران باره بر همچوسنگ
فگنده به گردن درون پالهنگ
چنان کره تيز ناديده زين
به ميدان کشيد آن خداوند کين
سواران به ميدان فرستاد چند
به فتراک بر گرد کرده کمند
که تا کره او را همي تاختي
زمان تا زمانش بينداختي
زدي هر زمان خويشتن بر زمين
بران کره بربود چند آفرين
چنين تا برو بر بدريد چرم
همي رفت خون از برش نرم نرم
سرانجام جانش به خواري به داد
چرا جويي از کار بيداد داد
همي داشت اين زن جهان را به مهر
نجست از بر خاک باد سپهر
چو شش ماه بگذشت بر کار اوي
ببد ناگهان کژ پرگار اوي
به يک هفته بيمار گشت و بمرد
ابا خويشتن نام نيکي ببرد
چنين است آيين چرخ روان
توانا بهرکار و ما ناتوان