چو آوردم اين روز خسرو ببن
ز شيروي و شيرين گشايم سخن
چو پنجاه و سه روز بگذشت زين
که شد کشته آن شاه با آفرين
به شيرين فرستاد شيروي کس
که اي نره جادوي بي دست رس
همه جادويي داني و بدخويي
به ايران گنکار ترکس تويي
به تنبل همي داشتي شاه را
به چاره فرود آوري ماه را
بترس اي گنهکار و نزد من آي
به ايوان چنين شاد و ايمن مپاي
برآشفت شيرين ز پيغام او
وزان پرگنه زشت دشنام او
چنين گفت کآنکس که خون پدر
بريزد مباداش بالا وبر
نبينم من آن بدکنش راز دور
نه هنگام ماتم نه هنگام سور
دبيري بياورد انده بري
همان ساخته پهلوي دفتري
بدان مرد داننده اندرز کرد
همه خواسته پيش او ارز کرد
همي داشت لختي به صندوق زهر
که زهرش نبايست جستن به شهر
همي داشت آن زهر با خويشتن
همي دوخت سرو چمن را کفن
فرستاد پاسخ به شيروي باز
که اي تاجور شاه گردن فراز
سخنها که گفتي تو برگست و باد
دل و جان آن بدکنش پست باد
کجا در جهان جادويي جز بنام
شنو دست و بو دست زان شادکام
وگر شاه ازين رسم و اندازه بود
که راي وي از جادوي تازه بود
که جادو بدي کس به مشکوي شاه
به ديده به ديدي همان روي شاه
مرا از پي فرخي داشتي
که شبگير چون چشم بگماشتي
ز مشکوي زرين مرا خواستي
به ديدار من جان بياراستي
ز گفتار چونين سخن شرم دار
چه بندي سخن کژ بر شهريار
ز دادار نيکي دهش ياد کن
به پيش کس اندر مگو اين سخن
ببردند پاسخ به نزديک شاه
بر آشفت شيروي زان بيگناه
چنين گفت کز آمدن چاره نيست
چو تو در زمانه سخن خواره نيست
چو بشنيد شيرين پراز درد شد
بپيچيد و رنگ رخش زرد شد
چنين داد پاسخ که نزد تو من
نيايم مگر با يکي انجمن
که باشند پيش تو دانندگان
جهانديده و چيز خوانندگان
فرستاد شيروي پنجاه مرد
بياورد داننده و سالخورد
وزان پس بشيرين فرستاد کس
که برخيز و پيش آي و گفتار بس
چو شيرين شنيد آن کبود و سياه
بپوشيد و آمد به نزديک شاه
بشد تيز تا گلشن شادگان
که با جاي گوينده آزادگان
نشست از پس پرده يي پادشا
چناچون بود مردم پارسا
به نزديک او کس فرستاد شاه
که از سوک خسرو برآمد دو ماه
کنون جفت من باش تا برخوري
بدان تا سوي کهتري ننگري
بدارم تو را هم بسان پدر
وزان نيز نامي تر و خوب تر
بدو گفت شيرين که دادم نخست
بده وانگهي جان من پيش تست
وزان پس نياسايم از پاسخت
ز فرمان و راي و دل فرخت
بدان گشت شيروي همداستان
که برگويد آن خوب رخ داستان
زن مهتر از پرده آواز داد
که اي شاه پيروز بادي و شاد
تو گفتي که من بد تن و جادوام
ز پا کي و از راستي يک سوام
بدو گفت که شيرويه بود اين چنين
ز تيزي جوانان نگيرند کين
چنين گفت شيرين به آزادگان
که بودند در گلشن شادگان
چه ديديد ازمن شما از بدي
ز تاري و کژي و نابخردي
بسي سال بانوي ايران بدم
بهر کار پشت دليران بدم
نجستم هميشه جز از راستي
ز من دور بد کژي وکاستي
بسي کس به گفتار من شهر يافت
ز هر گونه يي از جهان بهر يافت
به ايران که ديد از بنه سايه ام
وگر سايه تاج و پيرايه ام
بگويد هر آنکس که ديد و شنيد
همه کار ازين پاسخ آمد پديد
بزرگان که بودند در پيش شاه
ز شيرين به خوبي نمودند راه
که چون او زني نيست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
چنين گفت شيرين که اي مهتران
جهان گشته و کار ديده سران
بسه چيز باشد زنان رابهي
که باشند زيباي گاه مهي
يکي آنک باشرم و باخواستست
که جفتش بدو خانه آراستست
دگرآنک فرخ پسر زايد او
ز شوي خجسته بيفزايد او
سه ديگر که بالا و رويش بود
به پوشيدگي نيز مويش بود
بدان گه که من جفت خسرو بدم
به پيوستگي در جهان نو بدم
چو بي کام و بي دل بيامد ز روم
نشستن نبود اندرين مرز و بوم
از آن پس بران کامگاري رسيد
که کس در جهان آن نديد و شنيد
وزو نيز فرزند بودم چهار
بديشان چنان شاد بد شهريار
چو نستود و چون شهريار و فرود
چو مردان شه آن تاج چرخ کبود
ز جم و فريدون چو ايشان نزاد
زبانم مباد ار بپيچم ز داد
بگفت اين و بگشاد چادر ز روي
همه روي ماه و همه پشت موي
سه ديگر چنين است رويم که هست
يکي گر دروغست بنماي دست
مرا از هنر موي بد در نهان
که آن رانديدي کس اندر جهان
نمودم همه پيشت اين جادويي
نه از تنبل و مکر وز بدخويي
نه کس موي من پيش ازين ديده بود
نه از مهتران نيز بشنيده بود
ز ديدار پيران فرو ماندند
خيو زير لبها برافشاندند
چو شيروي رخسار شيرين بديد
روان نهانش ز تن برپريد
ورا گفت جز تو نبايد کسم
چو تو جفت يابم به ايران بسم
زن خوب رخ پاسخش داد باز
که از شاه ايران نيم بي نياز
سه حاجت بخواهم چو فرمان دهي
که بر تو بماناد شاهنشهي
بدو گفت شيروي جانم توراست
دگر آرزو هرچ خواهي رواست
بدو گفت شيرين که هر خواسته
که بودم بدين کشور آراسته
ازين پس يکايک سپاري به من
همه پيش اين نامور انجمن
بدين نامه اندر نهي خط خويش
که بيزارم از چيز او کم و بيش
بکرد آنچ فرمود شيروي زود
زن از آرزوها چو پاسخ شنود
به راه آمد از گلشن شادگان
ز پيش بزرگان و آزادگان
به خانه شد و بنده آزاد کرد
بدان خواسته بنده را شاد کرد
دگر هرچ بودش به درويش داد
بدان کو ورا خويش بد بيش داد
ببخشيد چندي به آتشکده
چه برجاي و روز و جشن سده
دگر بر کنامي که ويران شدست
رباطي که آرام شيران بدست
به مزد جهاندار خسرو بداد
به نيکي روان ورا کرد شاد
بيامد بدان باغ و بگشاد روي
نشست از بر خاک بي رنگ و بوي
همه بندگان را بر خويش خواند
مران هر يکي رابه خوبي نشاند
چنين گفت زان پس به بانگ بلند
که هرکس که هست از شما ارجمند
همه گوش داريد گفتار من
نبيند کسي نيز ديدار من
مگوييد يک سر جز از راستي
نيايد ز دانندگان کاستي
که زان پس که من نزد خسرو شدم
به مشکوي زرين او نوشدم
سر بانوان بودم و فر شاه
از آن پس چو پيدا شد از من گناه
نبايد سخن هيچ گفتن بروي
چه روي آيد اندر زني چاره جوي
همه يکسر از جاي برخاستند
زبانها به پاسخ بياراستند
که اي نامور بانوي بانوان
سخن گوي و دانا و روشن روان
به يزدان که هرگز تو راکس نديد
نه نيز از پس پرده آوا شنيد
همانا ز هنگام هوشنگ باز
چو تو نيز ننشست بر تخت ناز
همه خادمان و پرستندگان
جهانجوي و بيدار دل بندگان
به آواز گفتند کاي سرفراز
ستوده به چين و به روم و طراز
که يارد سخن گفتن از تو به بد
بدي کردن از روي تو کي سزد
چنين گفت شيرين که اين بدکنش
که چرخ بلندش کند سرزنش
پدر را بکشت از پي تاج و تخت
کزين پس مبيناد شادي و بخت
مگر مرگ را پيش ديوار کرد
که جان پدر را به تن خوار کرد
پيامي فرستاد نزديک من
که تاريک شد جان باريک من
بدان گفتم اين بد که من زنده ام
جهان آفرين را پرستنده ام
پديدار کردم همه راه خويش
پراز درد بودم ز بدخواه خويش
پس از مرگ من بر سر انجمن
زبانش مگر بد سرايد ز من
ز گفتار او ويژه گريان شدند
هم از درد پرويز بريان شدند
برفتند گويندگان نزد شاه
شنيده به گفتند زان بي گناه
بپرسيد شيروي کاي نيک خوي
سه ديگر چه چيز آمدت آرزوي
فرستاد شيرين به شيروي کس
که اکنون يکي آرزو ماند و بس
گشايم در دخمه شاه باز
به ديدار او آمدستم نياز
چنين گفت شيروي کاين هم رواست
بديدار آن مهتر او پادشاست
نگهبان در دخمه را باز کرد
زن پارسا مويه آغاز کرد
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد
گذشته سخنها برو کرد ياد
هم آنگه زهر هلاهل بخورد
ز شيرين روانش برآورد گرد
نشسته بر شاه پوشيده روي
به تن بريکي جامه کافور بوي
به ديوار پشتش نهاد و بمرد
بمرد و ز گيتي نشانش ببرد
چو بشنيد شيروي بيمار گشت
ز ديدار او پر ز تيمار گشت
بفرمود تا دخمه ديگر کنند
ز مشک وز کافورش افسر کنند
در دخمه شاه کرد استوار
برين بر نيامد بسي روزگار
که شيروي را زهر دادند نيز
جهان را ز شاهان پرآمد قفيز
به شومي بزاد و به شومي بمرد
همان تخت شاهي پسر را سپرد
کسي پادشاهي کند هفت ماه
بهشتم ز کافور يابد کلاه
به گيتي بهي بهتر از گاه نيست
بدي بتر از عمر کوتاه نيست
کنون پادشاهي شاه اردشير
بگويم که پيش آمدم ناگزير