چو شيروي بنشست برتخت ناز
به سر برنهاد آن کيي تاج آز
برفتند گوينده ايرانيان
برو خواندند آفرين کيان
همي گفت هريک به بانگ بلند
که اي پر هنر خسرو ارجمند
چنان هم که يزدان تو را داد تاج
نشستي به آرام بر تخت عاج
بماناد گيتي به فرزند تو
چنين هم به خويشان و پيوند تو
چنين داد پاسخ بديشان قباد
که همواره پيروز باشيد و شاد
نباشيم تا جاودان بد کنش
چه نيکو بود داد باخوش منش
جهان رابداريم با ايمني
ببريم کردار آهرمني
ز بايسته تر کار پيشي مرا
که افزون بود فرو خويشي مرا
پيامي فرستم به نزد پدر
بگويم بدو اين سخن در به در
ز ناخوب کاري که او را ندست
برين گونه کاري به پيش آمدست
به يزدان کند پوزش او از گناه
گراينده گردد به آيين و راه
بپردازم آن گه به کار جهان
بکوشم به داد آشکار و نهان
به جاي نکوکار نيکي کنيم
دل مرد درويش رانشکنيم
دوتن بايدم راد و نيکوسخن
کجا ياد دارم کارکهن
بدان انجمن گفت کاين کارکيست
ز ايرانيان پاک و بيدار کيست
نمودند گردان سراسر به چشم
دو استاد را گر نگيرند خشم
بدانست شير وي که ايرانيان
کر ابر گزينند پاک از ميان
چو اشتاد و خراد برزين پير
دو دانا و گوينده و يادگير
بديشان چنين گفت کاي بخردان
جهانديده و کارکرده ردان
مداريد کار جهان را به رنج
که از رنج يابد سرافراز گنج
دو داننده بي کام برخاستند
پر از آب مژگان بياراستند
چو خراد بر زين و اشتاگشسپ
به فرمان نشستند هر دو بر اسپ
بديشان چنين گفت کز دل کنون
به بايد گرفتن ره طيسفون
پيامي رسانيد نزد پدر
سخن يادگيري همه در بدر
بگويي که ما رانبد اين گناه
نه ايرانيان رابد اين دستگاه
که بادا فره ايزدي يافتي
چو از نيکوي روي بر تافتي
يکي آنک ناباک خون پدر
نريزد ز تن پاک زاده پسر
نباشد همان نيز هم داستان
که پيشش کسي گويد اين داستان
دگر آنک گيتي پر از گنج تست
رسيده بهر کشوري رنج تست
نبودي بدين نيز هم داستان
پر از درد کردي دل راستان
سديگر که چندان دلير و سوار
که بود اندر ايران همه نامدار
نبودند شادان ز فرزند خويش
ز بوم و برو پاک پيوند خويش
يکي سوي چين بد يکي سوي روم
پراگنده گشته بهر مرز و بوم
دگر آنک قيصر بجاي تو کرد
ز هر گونه از تو چه تيمار خورد
سپه داد و دختر تو را داد نيز
همان گنج و با گنج بسيار چيز
همي خواست دار مسيحا بروم
بدان تا شود خرم آباد بوم
به گنج تو از دار عيسي چه سود
که قيصر به خوبي همي شاد بود
ز بيچارگان خواسته بستدي
ز نفرين بروي تو آمد بدي
ز يزدان شناس آنچ آمدت پيش
بر انديش زان زشت کردار خويش
بدان بد که کردي بهانه منم
سخن را نخست آستانه منم
به يزدان که از من نبد اين گناه
نجستم که ويران شود گاه شاه
کنون پوزش اين همه بازجوي
بدين نامداران ايران بگوي
ز هر بد که کردي به يزدان گراي
کجا هست بر نيکوي رهنماي
مگر مر تو را او بود دستگير
بدين رنجهايي که بودت گزير
دگر آنک فرزند بودت دو هشت
شب و روز ايشان به زندان گذشت
بدر بر کسي ايمن از تو نخفت
ز بيم تو بگذاشتندي نهفت
چو بشنيد پيغام او اين دو مرد
برفتند دلها پر از داغ و درد
برين گونه تا کشور طيسفون
همه ديده پرآب و دل پر ز خون
نشسته بدر بر گلينوش بود
که گفتي زمين زو پر از جوش بود
همه لشکرش يک سر آراسته
کشيده همه تيغ و پيراسته
ابا جوشن و خود بسته ميان
همان تازي اسپان ببر گستوان
به جنگ اندرون گرز پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت
چو خراد به رزين و اشتاگشسپ
فرود آمدند اين دو دانا ازاسپ
گلينوش بر پاي جست آن زمان
ز ديدار ايشان به بد شادمان
بجايي که بايست بنشاندشان
همي مهتر نامور خواندشان
سخن گوي خراد به رزين نخست
زبان را به آب دليري بشست
گلينوش را گفت فرخ قباد
به آرام تاج کيان برنهاد
به ايران و توران و روم آگهيست
که شيروي بر تخت شاهنشهيست
تواين جوشن و خود و گبر و کمان
چه داري همي کيستت بد گمان
گلينوش گفت اي جهانديده مرد
به کام تو بادا همه کارکرد
که تيمار بردي ز نازک تنم
کجا آهنين بود پيراهنم
برين مهر بر آفرين خوانمت
سزايي که گوهر برافشانمت
نباشد به جز خوب گفتار تو
که خورشيد بادا نگهدار تو
به کاري کجا آمدستي بگوي
پس آنگه سخنهاي من بازجوي
چنين داد پاسخ که فرخ قباد
به خسرو مرا چند پيغام داد
اگر باز خواهي بگويم همه
پيام جهاندار شاه رمه
گلينوش گفت اين گرانمايه مرد
که داند سخنها همه ياد کرد
ز ليکن مرا شاه ايران قباد
بسي اندرين پند و اندرز داد
که همداستاني مکن روز و شب
که کس پيش خسرو گشايد دو لب
مگر آنک گفتار او بشنوي
اگرپارسي گويد ار پهلوي
چنين گفت اشتاد کاي شادکام
من اندر نهاني ندارم پيام
پياميست کان تيغ بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد
تو اکنون ز خسرو برين بارخواه
بدان تا بگويم پيامش ز شاه
گلينوش بشنيد و بر پاي جست
همه بندها رابهم برشکست
بر شاه شد دست کرده بکش
چنا چون ببايد پرستار فش
بدو گفت شاها انوشه بدي
مبادا دل تو نژند از بدي
چو اشتاد و خراد به رزين به شاه
پيام آوريدند زان بارگاه
بخنديد خسرو به آواز گفت
که اين راي تو با خرد نيست جفت
گرو شهريارست پس من کيم
درين تنگ زندان ز بهر چيم
که از من همي بار بايدت خواست
اگر کژ گويي اگر راه راست
بيامد گلينوش نزد گوان
بگفت اين سخن گفتن پهلوان
کنون دست کرده بکش در شويد
بگوييد و گفتار او بشنويد
دو مرد خردمند و پاکيزه گوي
به دستار چيني بپوشيد روي
چو ديدند بردند پيشش نماز
ببودند هر دو زماني دراز
جهاندار بر شاد و رد بزرگ
نوشته همه پيکرش ميش و گرگ
همان زر و گوهر برو بافته
سراسر يک اندر دگر تافته
نهاليش در زير ديباي زرد
پس پشت او مسند لاژورد
بهي تناور گرفته بدست
دژم خفته بر جايگاه نشست
چوديد آن دو مرد گرانمايه را
به دانايي اندر سرمايه را
از آن خفتگي خويشتن کرد راست
جهان آفريننده را يار خواست
به بالين نهاد آن گرامي بهي
بدان تا بپرسيد ز هر دو رهي
بهي زان دو بالش به نرمي بگشت
بي آزار گردان ز مرقد گذشت
بدين گونه تا شاد ورد مهين
همي گشت تاشد به روي زمين
به پوييد اشتاد و آن برگرفت
به ماليدش از خاک و بر سر گرفت
جهاندار از اشتاد برگاشت روي
بدان تا نديد از بهي رنگ و بوي
بهي رانهادند بر شاد ورد
همي بود برپاي پيش اين دو مرد
پر انديشه شد نامدار از بهي
نديد اندر و هيچ فال بهي
همانگه سوي آسمان کرد روي
چنين گفت کاي داور راست گوي
که برگيرد آن راکه تو افگني
که پيوندد آن را که تو بشکني
چو از دوده ام بخت روشن بگشت
غم آورد چون روشنايي گذشت
به اشتاد گفت آنچ داري پيام
ازان بي منش کودک زشت کام
وزان بد سگالان که بي دانشند
ز بي دانشي ويژه بي رامش اند
همان زان سپاه پراگندگان
پر انديشه و تيره دل بندگان
بخواهد شدن بخت زين دودمان
نماند درين تخمه کس شادمان
سوي ناسزايان شود تاج وتخت
تبه گردد اين خسرواني درخت
نماند بزرگي به فرزند من
نه بر دوده و خويش و پيوند من
همه دوستان ويژه دشمن شوند
بدين دوده بد گوي و بد تن شوند
نهان آشکارا به کرد اين بهي
که بي توشود تخت شاهي تهي
سخن هرچ بشنيدي اکنون بگوي
پيامش مرا کمتر از آب جوي
گشادند گويا زبان اين دو مرد
برآورد پيچان يکي باد سرد