شماره ٧٠

همي هر زمان شاه برتر گذشت
چوشد سال شاهيش بر بيست و هشت
کسي رانشد بر درش کار بد
ز درگاه آگاه شد بار بد
بدو گفت هر کس که شاه جهان
گزيدست را مشگري در نهان
اگر با تو او را برابر کند
تو را بر سر سرکش افسر کند
چو بشنيد مرد آن بجوشيدش آز
وگر چه نبودش به چيزي نياز
ز کشور بشد تا به درگاه شاه
همي کرد رامشگران را نگاه
چوبشنيد سرکش دلش تيره شد
به زخم سرود اندرو خيره شد
بيامد به درگاه سالار بار
درم کرد و دينار چندي نثار
بدو گفت رامشگري بر درست
که از من به سال و هنربرترست
نبايد که در پيش خسرو شود
که ما کهنه گشتيم و او نو شود
ز سرکش چو بشنيد دربان شاه
ز رامشگر ساده بربست راه
چو رفتي به نزديک او بار بد
همش کاربد بود هم بار بد
ندادي ورا بار سالار بار
نه نيزش بدي مردمي خواستار
چو نوميد برگشت زان بارگاه
ابا به ربط آمد سوي باغ شاه
کجا باغبان بود مردوي نام
شد از ديدنش بار بد شادکام
بدان باغ رفتي به نوروز شاه
دو هفته به بودي بدان جشنگاه
سبک باربد نزد مرد همبوي شد
هم آن روز بامرد همبوي شد
چنين گفت با باغبان باربد
که گويي تو جاني و من کالبد
کنون آرزو خواهم از تو يکي
کجاهست نزديک تو اندکي
چو آيد بدين باغ شاه جهان
مرا راه ده تاببينم نهان
که تاچون بود شاه را جشنگاه
ببينم نهفته يکي روي شاه
بدو گفت مرد وي کايدون کنم
ز مغز تو انديشه بيرون کنم
چو خسرو همي خواست کايد بباغ
دل ميزبان شد چو روشن چراغ
بر باربد شد بگفت آنک شاه
همي رفت خواهد بران جشنگاه
همه جامه را بار بد سبز کرد
همان به ربط و رود ننگ و نبرد
بشد تابجايي که خسرو شدي
بهاران نشستن گهي نو شدي
يکي سرو بد سبز و برگش گشن
ورا شاخ چون رزمگاه پشن
بران سرو شد به ربط اندر کنار
زماني همي بود تا شهريار
ز ايوان بيامد بدان جشنگاه
بياراست پيروزگر جاي شاه
بيامد پري چهره ميگسار
يکي جام بر کف بر شهريار
جهاندار بستد ز کودک نبيد
بلور از مي سرخ شد ناپديد
بدانگه که خورشيد برگشت زرد
همي بود تاگشت شب لاژورد
زننده بران سرو برداشت رود
همان ساخته پهلواني سرود
يکي نغز دستان بزد بر درخت
کزان خيره شد مرد بيداربخت
سرودي به آواز خوش برکشيد
که اکنون تو خوانيش داد آفريد
بماندند يک مجلس اندر شگفت
همي هرکسي راي ديگر گرفت
بدان نامداران بفرمود شاه
که جويند سرتاسر آن جشنگاه
فراوان بجستند و باز آمدند
به نزديک خسرو فراز آمدند
جهانديده آنگه ره اندر گرفت
که از بخت شاه اين نباشد شگفت
که گردد گل سبز را مشگرش
که جاويد بادا سر و افسرش
بياورد جامي دگر ميگسار
چو از خوب رخ بستد آن شهريار
زننده دگرگون بياراست رود
برآورد ناگاه ديگر سرود
که پيکار گردش همي خواندند
چنين نام ز آواز او را ندند
چو آن دانشي گفت و خسرو شنيد
به آواز او جام مي در کشيد
بفرمود کاين رابجاي آوريد
همه باغ يک سر به پاي آوريد
بجستند بسيار هر سوي باغ
ببردند زير درختان چراغ
نديدند چيزي جز از بيد و سرو
خرامان به زير گل اندر تذرو
شهنشاه پس جام ديگر بخواست
بر آواز سربرآورد راست
برآمد دگر باره بانگ سرود
همان ساخته کرده آواز رود
همي سبز در سبز خواني کنون
برين گونه سازند مکر و فسون
چوبشنيد پرويز برپاي خاست
به آواز او بر يکي جام خواست
که بود اندر آن جام يک من نبيد
به يکدم مي روشن اندر کشيد
چنين گفت کاين گر فرشته بدي
ز مشک و زعنبر سرشته بدي
وگر ديو بودي نگفتي سرود
همان نيز نشناختي زخم رود
بجوييد درباغ تا اين کجاست
همه باغ و گلشن چپ و دست راست
دهان و برش پر ز گوهر کنم
برين رود سازانش مهتر کنم
چو بشنيد رامشگر آواز اوي
همان خوب گفتار دمساز اوي
فرود آمد از شاخ سرو سهي
همي رفت با رامش و فرهي
بيامد بماليد برخاک روي
بدو گفت خسرو چه مردي بگوي
بدو گفت شاهايکي بنده ام
به آواز تو در جهان زنده ام
سراسر بگفت آنچ بود از بنه
که رفت اندر آن يک دل و يک تنه
بديدار او شاد شد شهريار
بسان گلستان به ماه بهار
به سرکش چنين گفت کاي بد هنر
تو چون حنظلي بار بد چون شکر
چرا دور کردي تو او را ز من
دريغ آمدت او درين انجمن
به آواز او شاد مي درکشيد
همان جام ياقوت بر سرکشيد
برين گونه تا سرسوي خواب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
ببد بار بد شاه رامشگران
يکي نامداراي شد از مهتران
سر آمد کنون قصه باريد
مبادا که باشد تو را يار بد