شماره ٦٧

چو آگاهي آمد ز خسرو به راه
به نزد بزرگان و نزد سپاه
که شيرين به مشکوي خسرو شدست
کهن بود کار جهان نوشدست
همه شهر زان کار غمگين شدند
پر انديشه و درد و نفرين شدند
نرفتند نزديک خسرو سه روز
چهارم چوب فروخت گيتي فروز
فرستاد خسرو مهان را بخواند
بگاه گران مايگان برنشاند
بديشان چنين گفت کاين روز چند
نديدم شما را شدم مستمند
بيازردم از بهر آزارتان
پرانديشه گشتم ز تيمارتان
همي گفت و پاسخ نداد ايچ کس
ز گفتن زبانها ببستند بس
هرآنکس که او داشت آزار و خشم
يکايک به موبد نمودند چشم
چو موبد چنان ديد برپاي خاست
به خسرو چنين گفت کاي راد وراست
به روز جواني شدي شهريار
بسي نيک و بد ديدي از روزگار
شنيدي بسي نيک و بد در جهان
ز کار بزرگان و کار مهان
کنون تخمه مهتر آلوده شد
بزرگي ازين تخمه پالوده شد
پدر پاک و مادر بود بي هنر
چنان دان که پاکي نيايد ببر
ز کژي نجويد کسي راستي
که از راستي برکني کاستي
دل ما غمي شد ز ديو سترگ
که شد يار با شهريار بزرگ
به ايران اگر زن نبودي جزين
که خسرو بدو خواندي آفرين
نبودي چو شيرين به مشکوي او
بهر جاي روشن بدي روي او
نياکانت آن دانشي راستان
نکردند ياد از چنين داستان
چوگشت آن سخنهاي موبد دراز
شهنشاه پاسخ نداد ايچ باز
چنين گفت موبد که فردا پگاه
بياييم يکسر بدين بارگاه
مگر پاسخ شاه يابيم باز
که امروزمان شد سخنها دراز
دگر روز شبگير برخاستند
همه بندگي را بياراستند
يکي گفت موبد ندانست گفت
دگر گفت کان با خرد بود جفت
سيوم گفت که امروز پاسخ دهد
سزد زو که آواز فرخ نهد
همه موبدان برگرفتند راه
خرامان برفتند نزديک شاه
بزرگان گزيدند جاي نشست
بيامد يکي مرد تشتي بدست
چو خورشيد رخشنده پالوده گشت
يکايک بران مهتران برگذشت
بتشت اندرون ريختش خون گرم
چو نزديک شد تشت بنهاد نرم
از آن تشت هرکس بپيچيد روي
همه انجمن گشت پر گفت و گوي
همي کرد هر کس به خسرو نگاه
همه انجمن خيره از بيم شاه
به ايرانيان گفت کاين خون کيست
نهاده بتشت اندر از بهر چيست
بدو گفت موبد که خون پليد
کزو دشمنش گشت هرکش بديد
چوموبد چنين گفت برداشتش
همه دست بردست بگذاشتش
ز خون تشت پر مايه کردند پاک
ببستند روشن به آب و به خاک
چو روشن شد و پاک تشت پليد
بکرد آنک او شسته بد پرنبيد
بمي بر پراگند مشک وگلاب
شد آن تشت بي رنگ چون آفتاب
ز شيرين بران تشت بد رهنمون
که آغاز چون بود و فرجام چون
به موبد چنين گفت خسرو که تشت
همانا بد اين گر دگرگونه گشت
بدو گفت موبد که نوشه بدي
پديدار شد نيکوي از بدي
بفرمان ز دوزخ توکردي بهشت
همان خوب کردي تو کردار زشت
چنين گفت خسرو که شيرين بشهر
چنان بد که آن بي منش تشت زهر
کنون تشت مي شد به مشکوي ما
برين گونه پربو شد ازبوي ما
ز من گشت بدنام شيرين نخست
ز پرمايگان نامداري نجست
همه مهتران خواندند آفرين
که بي تاج وتختت مبادا زمين
بهي آن فزايد که تو به کني
مه آن شد بگيتي که تومه کني
که هم شاه وهم موبد وهم ردي
مگر بر زمين سايه ايزدي