شماره ٦٣

به قيصر يکي نامه فرمود شاه
که برنه سزاوار شاهي کلاه
که مريم پسر زاد زيبا يکي
که هرگز نديدي چنو کودکي
نشايد مگر دانش و تخت را
وگر در هنر بخشش و بخت را
چو من شادمانم تو شادان بزي
که شاهي و گردنکشي را سزي
چو آن نامه نزديک قيصر رسيد
نگه کرد و توقيع پرويز ديد
بفرمود تا گاو دم بر درش
دميدند و پر بانگ شد کشورش
ببستند آيين به بي راه و راه
پر آواز شير وي پرويز شاه
برآمد هم آواز رامشگران
همه شهر روم از کران تا کران
بدرگاه بردند چندي صليب
نسيم گلان آمد و بوي طيب
بيک هفته زين گونه با رود و مي
ببودند شادان ز شيروي کي
بهشتم بفرمود تا کاروان
بيامد بدرگاه با ساروان
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
چو پنجه شتر بار دينار کرد
ز ديباي زربفت رومي دويست
که گفتي ز زر جامه با رزيکيست
چهل خوان زرين پايه بسد
چنان کز در شهر ياران سزد
همان چند زرين و سيمين دده
بگوهر بر و چشمشان آژده
بمريم فرستاد چندي گهر
يکي نره طاوس کرده بزر
چه از جامه نرم رومي حرير
ز در و زبرجد يکي آبگير
همان باژ کشور که تا چار بار
ز دينار رومي هزاران هزار
فرستاد چون مرد رومي چهل
کجا هر چهل بود بيدار دل
گوي پيش رو نام او خانگي
که همتا نبودش به فرزانگي
همي شد برين گونه با ساروان
شتربار دينار ده کاروان
چوآگاهي آمد به پرويز شاه
که پيغمبر قيصر آمد ز راه
به فرخ بفرمود تا برنشست
يکي مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نيمروز
گرانمايه گردي و گيتي فروز
برفتند با او سواران شاه
به سر برنهادند زرين کلاه
چو از دور ديد آن سپه خانگي
به پيش اندر آمد به بيگانگي
چنين تا به نزديک شاه آمدند
بران نامور پيشگاه آمدند
چو ديدند زيبا رخ شاه را
بران گونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمين
برو بر همي خواندند آفرين
بماليد پس خانگي رخ بخاک
همي گفت کاي داور داد وپاک
ز پيروزگر آفرين بر تو باد
مبادي هميشه مگر شاه و راد
بزرگانش از جاي برخاستند
به نزديک شه جايش آراستند
چنين گفت پس شاه را خانگي
که چون تو که باشد به فرزانگي
ز خورشيد بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوي پاينده تر
مبادا جهان بي چنين شهريار
برومند بادا برو روزگار
مبيناد کس روز بي کام تو
نوشته بخورشيد بر نام تو
جهان بي سر و افسر تو مباد
بر و بوم بي لشکر تو مباد
ز قيصر درود و ز ما آفرين
برين نامور شهريار زمين
کسي کو درين سايه شاه شاد
نباشد ورا روشنايي مباد
ابا هديه و باژ روم آمدم
برين نامبردار بوم آمدم
برفتيم با فيلسوفان بهم
بران تا نباشد کس از ما دژم
ز قيصر پذيرد مگر باژ و چيز
که با باژ و چيز آفرينست نيز
بخنديد از آن پر هنر مرد شاه
نهادند زرين يکي پيشگاه
فرستاد پس چيزها سوي گنج
بدو گفت چندين نبايست رنج
بخراد بر زين چنين گفت شاه
که اين نامه برخوان به پيش سپاه
به عنوان نگه کرد مرد دبير
که گوينده يي بود و هم يادگير
چنين گفت کاين نامه سوي مهست
جهاندار پرويز يزدان پرست
جهاندار و بيدار و پدرام شهر
که يزدانش تاج و خرد داد بهر
جهاندار فرزند هرمزد شاه
که زيباي تاج است و زيباي گاه
ز قيصر پدر مادر شير نام
که پاينده بادا بدو نام و کام
ابا فر و با برز و پيروز باد
همه روزگارانش نوروز باد
به ايران و تورانش بر دست رس
به شاهي مباداش انباز کس
هميشه به دل شاد و روشن روان
هميشه خرد پير و دولت جوان
گران مايه شاهي کيومرثي
همان پور هوشنگ طهمورثي
پدر بر پدر و پسر بر پسر
مبادا که اين گوهر آيد به سر
برين پاک يزدان کند آفرين
بزرگان ملک و بزرگان دين
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بايوان چين بر نگار
همه مردمي و همه راستي
مبيناد جانت بد کاستي
به ايران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جا دوستان
تو را داد يزدان به پاکي نژاد
کسي چون تو از پاک مادر نزاد
فريدون چو ايران بايرج سپرد
ز روم و ز چين نام مردي ببرد
برو آفرين کرد روز نخست
دلش را ز کژي و تاري بشست
همه بي نيازي و نيک اختري
بزرگي و مردي و افسونگري
تو گويي که يزدان شما را سپرد
وزان ديگران نام مردي ببرد
هنر پرور و راد و بخشنده گنج
ازين تخمه هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بد انديشتان بارکش همچو گاو
ز هنگام کسري نوشين روان
که بادا هميشه روانش جوان
که از ژرف دريا برآورد پي
بران گونه ديوار بيدار کي
ز ترکان همه بيشه نارون
بشستند وبي رنج گشت انجمن
ز دشمن برستند چندي جهان
برو آفرين از کهان و مهان
ز تازي و هندي و ايرانيان
ببستند پيشش کمر بر ميان
روا رو چنين تا به مرز خزر
ز ارمينيه تا در باختر
ز هيتال و ترک و سمرقند و چاچ
بزرگان با فر او اورند وتاج
همه کهتران شما بوده اند
برين بندگي بر گوا بوده اند
که شاهان ز تخم فريدون بدند
دگر يکسر از داد بيرون بدند
بدين خويشي اکنون که من کرده ام
بزرگي به دانش برآورده ام
بدان گونه شادم که تشنه بر آب
وگر سبزه تيره بر آفتاب
جهاندار بيدار فرخ کناد
مرا اندرين روز پاسخ کناد
يکي آرزو خواهم از شهريار
کجا آن سخن نزد او هست خوار
که دار مسيحا به گنج شماست
چو بينيد دانيد گفتار راست
برآمد برين ساليان دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز
بدين آرزو شهريار جهان
ببخشايد از ما کهان و مهان
ز گيتي برو بر کنند آفرين
که بي تو مبادا زمان و زمين
بدان من ز خسرو پذيرم سپاس
نيايش کنم روز و شب در سه پاس
همان هديه و باژ و ساوي که من
فرستم به نزديک آن انجمن
پذيرد پذيرم سپاسي بدان
مبيناد چشم تو روي بدان
شود فرخ اين جشن و آيين ما
درخشان شود در جهان دين ما
همان روزه پاک يک شنبدي
ز هر در پرستنده ايزدي
برو سوکواران بمالند روي
بروبر فراوان بسايند موي
شود آن زمان بر دل ما درست
که از کينه دلها بخواهيم شست
که بود از گه آفريدون فراز
که با تور و سلم اندر آمد براز
شود کشور آسوده از تاختن
بهر گوشه يي کينها ساختن
زن و کودک روميان برده اند
دل ما ز هر گونه آزرده اند
برين خويشي ما جهان رام گشت
همه کار بيهوده پدرام گشت
درود جهان آفرين بر تو باد
همان آفرين زمين بر تو باد
چو آن نامه قيصر آمد ببن
جهاندار بشنيد چندان سخن
ازان نامه شد شاه خرم نهان
برو تازه شد روزگار مهان
بسي آفرين کرد برخانگي
بدو گفت بس کن ز بيگانگي
گرانمايه را جايگه ساختند
دو ايوان فرخ بپرداختند
ببردند چيزي که بايست برد
به نزديک آن مرد بيدار گرد
بيامد بديد آن گزين جايگاه
وزان پس همي بود نزديک شاه
بخوان و نبيد و شکار و نشست
همي بود با شاه مهتر پرست
برين گونه يک ماه نزديک شاه
همي بود شادان دل و نيک خواه