شماره ٥٤

ازآن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگي ز راه
نديد از بزرگان کسي کينه جوي
که با او بروي اندر آورد روي
به دستور پاکيزه يک روز گفت
که انديشه تا کي بود در نهفت
کشنده پدر هر زمان پيش من
همي بگذرد چون بود خويش من
چوروشن روانم پر از خون بود
همي پادشاهي کنم چون بود
نهادند خوان و مي چند خورد
هم آن روز بندوي رابند کرد
ازان پس چنين گفت با رهنما
که او را هم اکنون ببردست وپا
بريدند هم در زمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد