شماره ٥١

وزان پس جوان و خردمند زن
به آرام بنشست با راي زن
چنين گفت کامد يکي نو سخن
که جاويد بر دل نگردد کهن
جهاندار خاقان بياراستست
سخنها ز هر گونه پيراستست
ازو نيست آهو بزرگست شاه
دلير و خداوند توران سپاه
وليکن چو با ترک ايرانيان
بکوشد که خويشي بود در ميان
ز پيوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بيند به فرجام کار
نگر تا سياوش از افراسياب
چه برخورد جز تابش آفتاب
سر خويش داد از نخستين بباد
جواني که چون او ز مادر نزاد
همان نيز پور سياوش چه کرد
ز توران و ايران برآورد گرد
بسازيد تا ما ز ترکان و نهان
به ايران بريم اين سخن ناگهان
به گردوي من نامه يي کرده ام
هم از پيش تيمار اين خورده ام
که بر شاه پيدا کند کار ما
بگويد ز رنج و ز تيمار ما
به نيروي يزدان چنو بشنود
بدين چرب گفتار من بگرود
بو گفت هرکس که بانو توي
به ايران و چين پشت و بازو توي
نجنباندت کوه آهن ز جاي
يلان را به مردي توي رهنماي
زمرد خردمند بيدارتر
ز دستور داننده هشيارتر
همه کهترانيم و فرمان تو راست
برين آرزو راي و پيمان تو راست
چو بشنيد زيشان عرض رابخواند
درم داد و او را به ديوان نشاند
بيامد سپه سر به سر بنگريد
هزار و صد و شست يل برگزيد
کزان هر سواري بهنگام کار
نبر گاشتندي سر از ده سوار
درم داد و آمد سوي خانه باز
چنين گفت با لشکر رزمساز
که هرکس که ديد او دوال رکيب
نپيچد دل اندر فراز ونشيب
نترسد ز انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد برو سرفشان
به توران غريبيم و بي پشت و يار
ميان بزرگان چنين سست و خوار
همي رفت خواهم چو تيره شود
سر دشمن از خواب خيره شود
شما دل به رفتن مداريد تنگ
که از چينيان لشکر آيد به جنگ
که خود بي گمان از پس من سران
بيايند با گرزهاي گران
همه جان يکايک به کف برنهيد
اگر لشکر آيد دميد و دهيد
وگر بر چنين رويتان نيست راي
از ايدر مجنبيد يک تن زجاي
به آواز گفتند ما کهتريم
ز راي و ز فرمان تو نگذريم
برين برنهادند و برخاستند
همه جنگ چين را بياراستند
يلان سينه و مهر و ايزد گشسپ
نشستند با نامداران بر اسپ
همي گفت هرکس که مردن به نام
به از زنده و چينيان شادکام
هم آنگه سوي کاروان برگذشت
شترخواست تاپيش او شد ز دشت
گزين کرد زان اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند و بار
چو شب تيره شد گرديه برنشست
چو گردي سرافراز و گرزي بدست
برافگند پر مايه بر گستوان
ابا جوشن و تيغ و ترگ گوان
همي راند چون باد لشکر به راه
به رخشنده روز و شبان سياه