شماره ٤١

چو چندي برآمد برين روزگار
شب و روز آسايش آموزگار
چنان بد که در کوه چين آن زمان
دد و دام بودي فزون از گمان
ددي بود مهتر ز اسپي بتن
فروهشته چون مشک گيسو رسن
به تن زرد و گوش و دهانش سياه
نديدي کس او را مگر گرمگاه
دو چنگش به کردار چنگ هژبر
خروشش همي برگذشتي ز ابر
همي سنگ را درکشيدي به دم
شده روز ازو بر بزرگان دژم
ورا شير کپي همي خواندند
ز رنجش همه بوم در ماندند
يکي دختري داشت خاتون چوماه
اگر ماه دارد دو زلف سياه
دو لب سرخ و بيني چو تيغ قلم
دو بي جاده خندان و نرگس دژم
بران دخت لرزان بدي مام وباب
اگر تافتي بر سرش آفتاب
چنان بد که روزي پياده به دشت
همي گرد آن مرغزاران بگشت
جهاندار خاقان ز بهر شکار
بدشتي دگر بود زان مرغزار
همان نيز خاتون به کاخ اندورن
همي راي زد با يکي رهنمون
چوآن شير کپي ز کوهش بديد
فرود آمد او را به دم درکشيد
بيک دم شد او از جهان در نهان
سرآمد بران خوب چهره جهان
چو خاقان شنيد آن سيه کرد روي
همان مادرش نير بر کند موي
ز دردش همه ساله گريان بدند
چو بر آتش تيز بريان بدند
همي چاره جستند زان اژدها
که تا چين کي آيد ز چنگش رها
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد
وزان مرد جنگي برآورد گرد
همي رفت خاتون بديدار اوي
بهر کس همي گفت کردار اوي
چنان بد که يک روز ديدش سوار
از ايران همان نيز صد نامدار
پياده فراوان به پيش اندرون
همي راند بهرام با رهنمون
بپرسيد خاتون که اين مرد کيست
که با برز و با فره ايزديست
بدو گفت کهتر که دوري ز کام
که بهرام يل رانداني بنام
به ايران يکي چند گه شاه بود
سرتاج او برتر از ماه بود
بزرگانش خوانند بهرام گرد
که از خسروان نام مردي ببرد
کنون تا بيامد ز ايران بچين
به لرزد همي زير اسپش زمين
خداوند خواند همي مهترش
همي تاج شاهي نهد بر سرش
بدو گفت خاتون که با فراوي
سز دگر بنازيم در پر اوي
يکي آرزو زو بخواهم درست
چو خاقان نگردد بدان کارسست
بخواهد مگر ز اژدها کين من
برو بشنود درد و نفرين من
بدو گفت کهتر گر اين داستان
بخواند برو مهتر راستان
تو از شير کپي نيابي نشان
مگر کشته و گرگ پايش کشان
چو خاتون شنيد اين سخن شاد شد
ز تيمار آن دختر آزاد شد
همي تاخت تا پيش خاقان رسيد
يکايک بگفت آنچ ديد وشنيد
بدو گفت خاقان که عاري بود
بجايي که چون من سواري بود
همي شر کپي خورد دخترم
بگوييم و ننگي شود گوهرم
ندانند کان اژدهاي دژم
همي کوه آهن ربايد به دم
اگر دختر شاه نامي بود
همان شاه را جان گرامي بود
بدو گفت خاتون که من کين خويش
بخواهم ز بهر جهان بين خويش
اگر ننگ باشد وگر نام من
بگويم برآيد مگر کام من
برآمد برين نيز روز دراز
نهاني ز هرکس همي داشت راز
چنان بد که خاقان يکي سور کرد
جهان را بران سور پر نور کرد
فرستاد بهرام يل رابخواند
چو آمدش برتخت زرين نشاند
چو خاتون پس پرده آوا شنيد
بشد تيز و بهرام يل را بديد
فراوانش بستود وکرد آفرين
که آباد بادا بتو ترک و چين
يکي آرزو خواهم از شهريار
که باشد بران آرزو کامگار
بدو گفت بهرام فرمان تو راست
برين آرزو کام و پيمان تو راست
بدو گفت خاتون کز ايدر نه دور
يکي مرغزارست زيباي سور
جوانان چين اندران مرغزار
يکي جشن سازند گاه بهار
ازان بيشه پرتاب يک تيروار
يکي کوه بيني سيه تر ز قار
بران کوه خارا يکي اژدهاست
که اين کشور چين ازو در بلاست
يکي شير کپيش خواند همي
دگر نيز نامش نداند همي
يکي دخترم بد ز خاقان چين
که خورشيد کردي برو آفرين
از ايوان بشد نزد آن جشنگاه
که خاقان به نخچير بد با سپاه
بيامد ز کوه اژدهاي دژم
کشيد آن بهار مرا او بدم
کنون هر بهاري بران مرغزار
چنان هم بيايد ز بهر شکار
برين شهر ما را جواني نماند
همان نامور پهلواني نماند
شدند از پي شيرکپي هلاک
برانگيخت از بوم آباد خاک
سواران چيني ومردان کار
بسي تاختند اندران کوهسار
چو از دور بينند چنگال اوي
برو پشت و گوش و سر و يال اوي
بغرد بدرد دل مرد جنگ
مر او را چه شير و چه پيل و نهنگ
کس اندر نيارد شدن پيش اوي
چوگيرد شمار کم و بيش اوي
بدو گفت بهرام فردا پگاه
بيايم ببينم من اين جشنگاه
به نيروي يزدان که او داد زور
بلند آفريننده ماه وهور
بپردازم از اژدها جشنگاه
چو بشگير ما را نمايند راه