شماره ٣٨

مرا سال بگذشت برشست و پنج
نه نيکو بود گر بيازم به گنج
مگر بهره بر گيرم از پند خويش
بر انديشم از مرگ فرزند خويش
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بي روان
شتابم همي تا مگر يابمش
چويابم به بيغاره بشتابمش
که نوبت مرا به بي کام من
چرا رفتي و بردي آرام من
ز بدها تو بودي مرا دستگير
چرا چاره جستي ز همراه پير
مگر همرهان جوان يافتي
که از پيش من تيز بشتافتي
جوان را چو شد سال برسي و هفت
نه بر آرزو يافت گيتي برفت
همي بود همواره با من درشت
برآشفت و يکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ايدر بماند
دل و ديده من به خون درنشاند
کنون او سوي روشنايي رسيد
پدر را همي جاي خواهد گزيد
برآمد چنين روزگار دراز
کزان همرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چشم دارد همي
ز دير آمدن خشم دارد همي
ورا سال سي بد مرا شصت و هفت
نپرسيد زين پير و تنها برفت
وي اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آيد به چنگ
روان تو دارنده روشن کناد
خرد پيش جان تو جوشن کناد
همي خواهم از کردگار جهان
ز روزي ده آشکار و نهان
که يکسر ببخشد گناه مرا
درخشان کند تيره گاه مرا