دگر روز خسرو بياراست گاه
به سر برنهاد آن کياني کلاه
نهادند در گلشن سور خوان
چنين گفت پس روميان را بخوان
بيامد نياطوس با روميان
نشستند با فيلسوفان بخوان
چو خسرو فرود آمد از تخت بار
ابا جامه روم گوهر نگار
خراميد خندان و برخوان نشست
بشد نيز بند وي برسم بدست
جهاندار بگرفت و از نهان
به زمزم همي راي زد با مهان
نياطوس کان ديد بنداخت نان
از آشفتگي باز پس شد ز خوان
همي گفت و ازو چليپا بهم
ز قيصر بود بر مسيحا ستم
چو بندوي ديد آن بزد پشت دست
بخوان بر به روي چليپا پرست
غمي گشت زان کار خسرو چوديد
بر خساره شد چون گل شنبليد
به گستهم گفت اين گو بي خرد
نبايد که بي داوري مي خورد
ورا با نياطوس رومي چه کار
تن خويش را کرد امروز خوار
نياطوس زان جايگه برنشست
به لشکرگه خويش شد نيم مست
بپوشيد رومي زره رزم را
ز بهر تبه کردن بزم را
سواران رومي همه جنگ جوي
به درگاه خسرو نهادند روي
هم آنگه ز لشکر سواري چو باد
به خسرو فرستاد رومي نژاد
که بندوي ناکس چرا پشت دست
زند بر رخ مرد يزدان پرست
گر او را فرستي به نزديک من
و گرنه ببين شورش انجمن
ز من بيش پيچي کنون کز رهي
که جويد همي تخت شاهنشهي
چو بشنيد خسرو برآشفت و گفت
که کس دين يزدان نيارد نهفت
کيومرث و جمشيد تا کي قباد
کسي از مسيحا نکردند ياد
مبادا که دين نياکان خويش
گزيده سرافراز و پاکان خويش
گذارم بدين مسيحا شوم
نگيرم بخوان واژ و ترسا شوم
تو تنها همي کژگيري شمار
هنر ديدم از روميان روز کار
به خسرو چنين گفت مريم که من
بپا آورم جنگ اين انجمن
به من ده سرافراز بندوي را
که تا روميان از پي روي را
ببينند و باز آرمش تن درست
کسي بيهوده جنگ هرگز نجست
فرستاد بندوي را شهريار
به نزد نياطوس با ده سوار
همان نيز مريم زن هوشمند
که بودي هميشه لبانش بپند
بدو گفت رو با برادر پدر
بگو اي بدانديش پرخاشخر
نديدي که با شاه قيصر چه گفت
ز بهر بزرگي ورا بود جفت
ز پيوند خويشي و از خواسته
ز مردان وز گنج آراسته
تو پيوند خويشي همي برکني
همان فر قيصر ز من بفگني
ز قيصر شنيدي که خسرو ز دين
بگردد چو آيد به ايران زمين
مگو ايچ گفتار نا دلپذير
تو بندوي را سر به آغوش گير
نداني که دهقان ز دين کهن
نپيچد چرا خام گويي سخن
مده رنج و کردار قيصر بباد
بمان تا به باشيم يک چند شاد
بکين پدر من جگر خسته ام
کمر بر ميان سوک را بسته ام
دل او سراسر پر از کين اوست
زبانش پر از رنج و تيماراوست
که او از پي واژ شد زشت گوي
تو از بي خرد هوشمندي مجوي
چو مريم برفت اين سخنها بگفت
نياطوس بشنيد و کينه نهفت
هم از کار بندوي دل کرد نرم
کجا داشت از روي بندوي شرم
بيامد به نزديک خسرو چو گرد
دل خويش خوش کرد زان گفته مرد
نياطوس گفت اي جهانديده شاه
خردمندي از مست رومي مخواه
توبس کن بدين نياکان خويش
خردمند مردم نگردد ز کيش
برين گونه چون شد سخنها دراز
به لشکر گه آمد نياطوس باز