چو خورشيد روشن بياراست گاه
طلايه بيامد ز نزديک شاه
به پرده سراي اندرون کس نديد
همان خيمه بر پاي بر بس نديد
طلايه بيامد بگفت اين به شاه
دل شاه شد تنگ زان رزمخواه
گزين کرد زان جنگيان سه هزار
زره دار و برگستوان ور سوار
به نستود فرمود تا برنشست
ميان يلي تاختن را ببست
همي راند نستود دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد
همان نيز بهرام با لشکرش
نبود ايمن از راه وز کشورش
همي راند بي راه دل پر ز بيم
همي برد با خويشتن زر و سيم
يلان سينه و گرد ايزد گشسپ
ز يک سوي لشکر همي راند اسپ
به بي راه لشکر همي راندند
سخنهاي شاهان همي خواندند
پديد آمد از دور يک پاره ده
کجا ده نبود از در مرد مه
همي راند بهرام پيش اندرون
پشيمان شده دل پر از درد و خون
چو از تشنگي خشک شدشان دهن
بيامد به خان يکي پيرزن
زبان را به چربي بياراستند
وزان پيرزن آب و نان خواستند
زن پير گفتار ايشان شنيد
يکي کهنه غربيل پيش آوريد
برو بر به گسترده يک پاره مشک
نهاده به غربيل بر نان کشک
يلان سينه به رسم به بهرام داد
نيامد همي در غم از واژ ياد
گرفتند واژ و بخوردند نان
نظاره بدان نامداران زنان
چو کشکين بخوردند مي خواستند
زبانها به زمزم بياراستند
زن پير گفت ار ميت آرزوست
ميست و يکي نيز کهنه که دوست
بريدم کدو را که نوبد سرش
يکي جام کردم نهادم برش
بدو گفت بهرام چون مي بود
ازان خوبتر جامها کي بود
زن پير رفت و بياورد جام
ازان جام بهرام شد شادکام
يکي جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پيرزن نيز شاد
بدو گفت کاي مام با فرهي
ز کار جهان چيستت آگهي
بدو پيرزن گفت چندان سخن
شنيدم کزان گشت مغزم کهن
ز شهر آمد امروز بسيار کس
همي جنگ چوبينه گويند و بس
که شد لشکر او به نزديک شاه
سپهبد گريزان به شد بي سپاه
بدو گفت بهرام کاي پاک زن
مرا اندرين داستاني بزن
که اين از خرد بود بهرام را
وگر برگزيد از هوا کام را
بدو پيرزن گفت کاي شهره مرد
چرا ديو چشم تو را تيره کرد
نداني که بهرام پور گشسپ
چوبا پور هرمز بر انگيزد اسپ
بخندد برو هرک دارد خرد
کس اورا ز گردنکشان نشمرد
بدو گفت بهرام گر آرزوي
چنين کرد گو مي خوران در کدوي
برين گونه غربيل بر نان جو
همي دار در پيش تا جو درو
بران هم خورش يک شب آرام يافت
همي کام دل جست و ناکام يافت
چو خورشيد برچرخ بگشاد راز
سپهدار جنگي بزد طبل باز
بياورد چندانک بودش سپاه
گرانمايگان برگرفتند راه
بره بر يکي نيستان بود نو
بسي اندرو مردم ني درو
چو از دور ديدند بهرام را
چنان لشکرگشن و خودکام را
به بهرام گفتند انوشه بدي
ز راه نيستان چرا آمدي
که بي مر سپاهست پيش اندرون
همه جنگ را دست شسته به خون
چنين گفت بهرام کايدر سوار
نباشد جز از لشکر شهريار
فرود آمدند اندران نيستان
همه جنگ را تنگ بسته ميان
شنيدم که چون ما ز پرده سراي
بسي چيدن راه کرديم راي
جهاندار بگزيد نستود را
جهان جوي بي تار و بي پود را
ابا سه هزار از سواران مرد
کجا پاي دارند روز نبرد
بدان تا بيايد پس ما دمان
چو بينم مر او را سرآرم زمان
همه اسپ را تنگها برکشيد
همه گرد اين بيشه لشکر کشيد
سواران سبک برکشيدند تنگ
گرفتند شمشير هندي به چنگ
همه نيستان آتش اندر زدند
سپه را يکايک بهم بر زدند
نيستان سراسر شد افروخته
يکي کشته و ديگري سوخته
چونستود را ديد بهرام گرد
عنان باره تيزتگ را سپرد
ز زين برگرفتش به خم کمند
بياورد و کردش هم آنگه ببند
همي خواست نستود زو زينهار
همي گفت کاي نامور شهريار
چرا ريخت خواهي همي خون من
ببخشاي بر بخت و ارون من
مکش مر مرا تا دوان پيش تو
بيايم بوم زار درويش تو
بدو گفت بهرام من چون تو مرد
نخواهم که باشد به دشت نبرد
نبرم سرت را که ننگ آيدم
که چون تو سواري به جنگ آيدم
چو يابي رهايي ز دستم بپوي
ز من هرچ ديدي به خسرو بگوي
چو بشنيد نستود روي زمين
ببوسيد و بسيار کرد آفرين
وزان بيشه بهرام شد تابري
ابا او دليران فرخنده پي
ببود و برآسود و ز آنجا برفت
به نزديک خاقان خراميد تفت