چوپيدا شد آن چادر قيرگون
درفشان شد اختر بچرخ اندرون
چو آواز دارنده پاس خاست
قلم خواست بهرام و قرطاس خواست
بيامد دبير خردمند و راد
دوات و قلم پيش دانا نهاد
بدو گفت عهدي ز ايرانيان
ببايد نوشتن برين پرنيان
که بهرام شاهست و پيروزبخت
سزاوار تاج است و زيباي تخت
نجويد جز از راستي درجهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
نوشته شد آن شمع برداشتند
شب تيره بانديشه بگذاشتند
چو پنهان شد آن چادر لاژورد
جهان شد ز ديدار خورشيد زرد
بيامد يکي مرد پيروزبخت
نهاد اندر ايوان بهرام تخت
برفتند ايوان شاهي چو عاج
بياويختند از برگاه تاج
برتخت زرين يکي زيرگاه
نهادند و پس برگشادند راه
نشست از بر تخت بهرامشاه
به سر برنهاد آن کياني کلاه
دبيرش بياورد عهد کيان
نوشته بران پربها پرنيان
گوايي نوشتند يکسر مهان
که بهرام شد شهريار جهان
بران نامه چون نام کردند ياد
بروبر يکي مهر زرين نهاد
چنين گفت کاين پادشاهي مراست
بدين بر شما پاک يزدان گواست
چنين هم بماناد سالي هزار
که از تخمه من بود شهريار
پسر بر پسر هم چنين ارجمند
بماناد با تاج و تخت بلند
بآذر مه اندر بد و روز هور
که از شير پر دخته شد پشت گور
چنين گفت زان پس بايرانيان
که برخاست پرخاش و کين از ميان
کسي کوبرين نيست همداستان
اگر کژ باشيد اگر راستان
به ايران مباشيد بيش از سه روز
چهارم چو از چرخ گيتي فروز
بر آيد همه نزد خسرو شويد
برين بوم و بر بيش ازين مغنويد
نه از دل برو خواندند آفرين
که پردخته از تو مبادا زمين
هرآنکس که با شاه پيوسته بود
بران پادشاهي دلش خسته بود
برفتند زان بوم تا مرز روم
پراگنده گشتند ز آباد بوم