چوروي زمين گشت خورشيد فام
سخن گوي بندوي برشد ببام
ببهرام گفت اي جهانديده مرد
برانگه که برخاست از دشت گرد
چو خسرو شما را بديد او برفت
سوي روم با لشکر خويش تفت
کنون گر تو پران شوي چون عقاب
وگر برتر آري سر از آفتاب
نبيند کسي شاه را جز بروم
که اکنون کهن شد بران مرز وبوم
کنون گر دهيدم به جان زينهار
بيايم بر پهلوان سوار
بگويم سخن هرچ پرسد زمن
ز کمي و بيشي آن انجمن
وگرنه بپوشم سليح نبرد
به جنگ اندر آيم بکردار گرد
چو بهرام بشنيد زو اين سخن
دل مرد برنا شد از غم کهن
به ياران چنين گفت کاکنون چه سود
اگر من برآرم ز بندوي دود
همان به که او را برپهلوان
برم هم برين گونه روشن روان
بگويد بدو هرچ داند ز شاه
اگر سر دهد گر ستاند کلاه
به بندوي گفت اي بد چاره جوي
تو اين داوريها ببهرام گوي
فرود آمد از بام بندوي شير
همي راند با نامدار دلير
چوبشنيد بهرام کامد سپاه
سوي روم شد خسرو کينه خواه
زپور سياوش بر آشفت سخت
بدو گفت کاي بدرگ شوربخت
نه کار تو بود اينک فرمودمت
همي بي هنر خيره بستودمت
جهانجوي بندوي را پيش خواند
همي خشم بهرام با او براند
بدو گفت کاي بدتن بدکنش
فريبنده مرد از در سرزنش
سپاه مرا خيره بفريفتي
زبد گوهر خويش نشکيفتي
تو با خسرو شوم گشتي يکي
جهانديده يي کردي از کودکي
کنون آمدي با دلي پر سخن
که من نو کنم روزگار کهن
بدو گفت بندوي کاي سرفراز
زمن راستي جوي و تندي مساز
بدان کان شهنشاه خويش منست
بزرگيش وراديش پيش منست
فداکردمش جان وبايست کرد
تو گر مهتري گرد کژي مگرد
بدو گفت بهرام من زين گناه
که کردي نخواهمت کردن تباه
وليکن تو هم کشته بر دست اوي
شوي زود و خواني مرا راست گوي
نهادند بر پاي بندوي بند
ببهرام دادش ز بهر گزند
همي بود تا خور شد اندر نهفت
بيامد پر انديشه دل بخفت