وزين روي بنشست بهرام گرد
بزرگان برفتند با او وخرد
سپهبد بپرسيد زان سرکشان
که آمد زخويشان شما را نشان
فرستيد هرکس که داريد خويش
که باشند يکدل به گفتار وکيش
گريشان بيايند وفرمان کنند
به پيمان روان را گروگان کنند
سپه ماند از بردع واردبيل
از ارمنيه نيز بي مرد وخيل
ازيشان برزم اندرون نيست باک
چه مردان بردع چه يک مشت خاک
شنيدند گردنکشان اين سخن
که بهرام جنگ آور افگند بن
زلشکر گزيدند مردي دبير
سخن گوي و داننده ويادگير
بيامد گوي با دلي پر ز راز
همي بود پويان شب ديرياز
بگفت آنچ بشنيد زان مهتران
ازان نامداران وکنداوران
از ايرانيان پاسخ ايدون شنيد
که تا رزم لشکر نيايد پديد
يکي مازخسرو نگرديم باز
بترسيم کين کارگردد دراز
مباشيد ايمن بران رزمگاه
که خسرو شبيخون کند با سپاه
چو پاسخ شنيد آن فرستاده مرد
سوي لشکر پهلوان شد چو گرد
همه لشکرآتش برافروختند
بهر جاي شمعي همي سوختند