چو خسرو نشست از برتخت زر
برفتند هرکس که بودش هنر
گرانمايگان را همه خواندند
بر آن تاج نو گوهر افشاندند
به موبد چنين گفت کاين تاج وتخت
نيابد مگر مردم نيک بخت
مبادا مرا پيشه جز راستي
که بيدادي آرد همه کاستي
ابا هرکسي راي ما آشتيست
ز پيکار کردن سرماتهيست
ز يزدان پذيرفتم اين تخت نو
همين روشن و مايه وربخت نو
شما نيز دلها بفرمان دهيد
بهرکار بر ما سپاسي نهيد
از آزردن مردم پارسا
و ديگر کشيدن سر از پادشا
سوم دور بودن ز چيز کسان
که دودش بود سوي آنکس رسان
که درگاه و بي گه کسي رابسوخت
ببي مايه چيزي دلش برفروخت
دگر هرچ در مردمي در خورد
مر آن را پذيرنده باشد خرد
نباشد مرا باکسي داوري
اگر تاج جويد گر انگشتري
کرا گوهر تن بود با نژاد
نگويد سخن با کسي جز بداد
نباشد شما را جز از ايمني
نيازد بکردار آهرمني
هرآنکس که بشنيد گفتار شاه
همي آفرين خواند برتاج و گاه
برفتند شاد از بر تخت او
بسي آفرين بود بر بخت او
سپهبد فرود آمد از تخت شاد
همه شب ز هرمز همي کرد ياد