پديد آمد آن پرده آبنوس
بر آسود گيتي ز آواز کوس
همي گشت گردون شتاب آمدش
شب تيره را ديرياب آمدش
بر آمد يکي زرد کشتي ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب
سپهبد بيامد فرستاد کس
به نزديک ياران فريادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران
سران شان ببريد يکسر ز تن
کسي راکه بد مهتر انجمن
درفشي درفشان پس هر سري
که بودند از آن جنگيان افسري
اسيران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد
دبير نويسنده را پيش خواند
ز هر در فراوان سخن ها براند
از آن لشکر نامور بي شمار
از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دري
کجا رفته بد با چنان لشکري
و زان کوشش و جنگ ايرانيان
که نگشاد روزي سواري ميان
چو آن نامه بنوشت نزديک شاه
گزين کرد گوينده اي زان سپاه
نخستين سر ساوه برنيزه کرد
درفشي کجا داشتي در نبرد
سران بزرگان توران زمين
چنان هم درفش سواران چين
بفرمود تا برستور نوند
به زودي برشاه ايران برند
اسيران و آن خواسته هرچ بود
همي داشت اندر هري نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهريار
فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نيز دستور شاه
سوي جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جاي
به پيش سواران يکي رهنماي
وزان روي ترکان همه برهنه
برفتند بي ساز واسب و بنه
رسيدند يکسر به توران زمين
سواران ترک و دليران چين
چ وآمد بپرموده زان آگهي
بينداخت از سر کلاه مهي
خروشي بر آمد ز ترکان به زار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و ديده پر آب
کسي رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوان را بر خويش خواند
به مژگان همي خون دل برفشاند
بپرسيد کز لشکر بي شمار
که در رزم جستن نکردند کار
چنين داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتيم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگي بهنگام کار
نبيند کس اندر جهان يک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ
دليران نگيرند پيشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد يکي
نخست از دليران ما کودکي
جهان دار يزدان و را برکشيد
ازين بيش گويم نبايد شنيد
چو پرموده بشنيد گفتار اوي
پر انديشه گشتش دل از کار اوي
بجوشيد و رخسارگان کرد زرد
به درد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگيان صدهزار
همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر به هامون کشيد
به نزديکي رود جيحون کشيد
وزان پس کجا نامه پهلوان
بيامد بر شاه روشن روان
نشسته جهان دار با موبدان
همي گفت کاي نامور بخردان
دو هفته بدين بارگاه مهي
نيامد ز بهرام هيچ آگهي
چه گوييد ازين پس چه شايد بدن
ببايد بدين داستان ها زدن
همانگه که گفت اين سخن شهريار
بيامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاويد بادا جهان دار شاد
که بهرام بر ساوه پيروز گشت
به رزم اندرون گيتي افروز گشت
سبک مرد بهرام را پيش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت اي سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزم گاه
انوشه بدي شاد و رامش پذير
که بخت بد انديش توگشت پير
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خوانديش وي را پدر
زده بر سرنيزه ها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست
شهنشاه بشنيد بر پاي خاست
بزودي خم آورد بالاي راست
همي بود بر پيش يزدان به پاي
همي گفت کاي داور رهنماي
بد انديش ما را تو کردي تباه
تويي آفريننده هور و ماه
چنان زار و نوميد بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد اين نه جنگي سپاه
که يزدان بد اين جنگ را نيک خواه
بياورد زان پس صد و سي هزار
ز گنجي که بود از پدر يادگار
سه يک زان نخستين بدرويش داد
پرستندگان را درم بيش داد
سه يک ديگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هيربد را دهند
که در پيش آتشکده برنهند
سيم بهره جايي که ويران بود
رباطي که اندر بيابان بود
کند يکسر آباد جوينده مرد
نباشد به راه اندرون بيم و درد
ببخشيد پس چار ساله خراج
به درويش و آن را که بد تخت عاج
نبشتند پس نامه از شهريار
به هرکشوري سوي هرنامدار
که بهرام پيروز شد بر سپاه
بريدند بي بر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گيتي فروز
فرستاده پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختي به باغ بزرگي بکشت
يکي تخت سيمين فرستاد نيز
دو نعلين زرين و هر گونه چيز
ز هيتال تا پيش رود برک
به بهرام بخشيد و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردي از رزم گاه
مگرگنج ويژه تن ساوه شاه
که آورد بايد بدين بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ايرانيان را فرستاد چيز
نبشته به هر شهر منشور نيز
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پيش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنيمت ببخشيد پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خويش
جهان ديده ونام داران خويش
ببردند يک سر به درگاه شاه
سپهبد سوي جنگ شد با سپاه
ازو چون بپرموده شد آگهي
که جويد همي تخت شاهنشهي
دزي داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدي ايمن و شادکام
نهاد آنچ بودش بدز در درم
ز دينار وز گوهر و بيش و کم
ز جيحون گذر کرد خود با سپاه
بيامد گرازان سوي زرم گاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
به ره بر نکردند جايي درنگ
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
گزيدند شايسته دو رزم گاه
ميان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهناي دشت از در جنگ بود
دگر روز بهرام جنگي برفت
به ديدار گردان پرموده تفت
نگه کرد پرموده را بديد
ز هامون يکي تند بالا گزيد
سپه را سراسر همه برنشاند
چنان شد که در دشت جايي نماند
سپه ديد پرموده چندانک دشت
ز ديدار ايشان همي خيره گشت
و را ديد در پيش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگي سرش
غمي گشت و با لشکر خويش گفت
که اين پيش رو را هزبرست جفت
شمار سپاهش پديدار نيست
هم اين رزم را کس خريدار نيست
سپهدار گردن کش و خشمناک
همي خون شود زير او تيره خاک
چو شب تيره گردد شبيخون کنيم
ز دل بيم و انديشه بيرون کنيم
چو پرموده آمد به پرده سراي
همي زد ز هر گونه از جنگ راي
همي گفت کين از هنرها يکيست
اگر چه سپه شان کنون اندکيست
سواران و گردان پر مايه اند
ز گردن کشان برترين پايه اند
سليحست وبهرام شان پيش رو
که گردد سنان پيش او خار و خو
به پيروزي ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون
اگر يار باشد جهان آفرين
به خون پدر خواهم از کوه کين
بدان گه که بهرام شد جنگ جوي
از ايران سوي ترک بنهاد روي
ستاره شمر گفت بهرام را
که در چارشنبه مزن گام را
اگر زين به پيچي گزند آيدت
همه کار ناسودمند آيدت
يکي باغ بد در ميان سپاه
ازين روي و زان روي بد رزم گاه
بشد چارشنبه هم از بامداد
بدان باغ کامروز باشيم شاد
ببردند پرمايه گستردني
مي و رود و رامشگر و خوردني
بيامد بدان باغ و مي درکشيد
چوپاسي ز تيره شب اندر کشيد
طلايه بيامد بپرموده گفت
که بهرام را جام و باغست جفت
سپهدار ازان جنگيان شش هزار
زلشکر گزين کرد گرد و سوار
فرستاد تا گرد بر گرد باغ
بگيرند گردنکشان بي چراغ
چو بهرام آگه شد از کارشان
زراي جهانجوي و بازارشان
يلان سينه را گفت کاي سرافراز
بديوار باغ اندرون رخنه ساز
پس آنگاه بهرام و ايزد گشسب
نشستند با جنگجويان بر اسب
ازان رخنه باغ بيرون شدند
که دانست کان سرکشان چون شدند
برآمد ز در ناله کرناي
سپهبد باسب اندر آورد پاي
سبک رخنه ديگر اندر زدند
سپه را يکايک بهم بر زدند
هم تاخت بهرام خشتي بدست
چناچون بود مردم نيم مست
نجستند گردان کس از دست اوي
به خون گشت يازان سر شست اوي
برآمد چکاچاک و بانگ سران
چو پولاد را پتک آهنگران
ازان باغ تا جاي پرموده شاه
تن بي سران بد فگنده به راه
چوآمد بلشکر گه خويش باز
شبيخون سگاليد گردن فراز
چو نيمي زتيره شب اندر گذشت
سپهدار جنگي برون شد به دشت
سپهبد بران سوي لشکر کشيد
زترکان طلايه کس او را نديد
چو آمد به نزديک ي رزمگاه
دم ناي رويين برآمد ز راه
چو آواز کوس آمد و کرناي
بجستند ترکان جنگي ز جاي
زلشکر بران سان برآمد خروش
که شير ژيان را بدريد گوش
به تاريکي اندر دهاده بخاست
ز دست چپ لشکر و دست راست
يکي مر دگر را ندانست باز
شب تيره و نيزه هاي دراز
بخنجر همي آتش افروختند
زمين و هوا را همي سوختند
ز ترکان جنگي فراوان نماند
ز خون سنگها جز به مرجان نماند
گريزان همي رفت مهتر چو گرد
دهن خشک و لبها شده لاجورد
چنين تا سپيده دمان بردميد
شب تيره گون دامن اندر کشيد
سپهدار ايران بترکان رسيد
خروشي چوشير ژيان برکشيد
بپرموده گفت اي گريزنده مرد
تو گرد دليران جنگي مگرد
نه مردي هنوز اي پسر کودکي
روا باشد ار شيرمادر مکي
بدو گفت شاه اي گراينده شير
به خون ريختن چند باشي دلير
زخون سران سير شد روز جنگ
بخشکي پلنگ و بدريا نهنگ
نخواهي شد از خون مردم تو سير
برآنم که هستي تو درنده شير
بريده سر ساوه شاه آنک مهر
برو داشت تا بود گردان سپهر
سپاهي بران گونه کردي تباه
که بخشايش آورد خورشيد و ماه
ازان شاه جنگي منم يادگار
مراهم چنان دان که کشتي بزار
ز ما در همه مرگ را زاده ايم
ار اي دون که ترکيم ار آزاده ايم
گريزانم و تو پس اندر دمان
نيابي مرا تا نيايد زمان
اگر باز گردم سليحي بچنگ
مگر من شوم کشته گر تو به جنگ
مکن تيز مغزي و آتش سري
نه زين سان بود مهتر لشکري
من ايدون شوم سوي خرگاه خويش
يکي بازجويم سر راه خويش
نويسم يک نامه زي شهريار
مگر زو شوم ايمن از روزگار
گر اي دون که اندر پذيرد مرا
ازين ساختن پس گزيرد مرا
من آن بارگه رايکي بنده ام
دل از مهتري پاک برکنده ام
ز سرکينه وجنگ را دورکن
بخوبي منش بريکي سورکن
چوبشنيد بهرام زو بازگشت
که برساز شاهي خوش آواز گشت
چو از جنگ آن لشکر آسوده شد
بلشکر گه شاه پرموده شد
همي گشت بر گرد دشت نبرد
سرسرکشان را زتن دورکرد
چوبرهم نهاده بد انبوه گشت
ببالا و پهنا يکي کوه گشت
مرآن جاي را نامداران يل
همي هرکسي خواند بهرام تل
سليح سواران وچيزي که ديد
بجايي که بد سوي آن تل کشيد
يکي نامه بنوشت زي شهريار
ز پر موده و لشکر بي شمار
بگفت آنک ما را چه آمد بروي
ز ترکان و آن شاه پرخاشجوي
که از بيم تيغ او سوي چاره شد
وزان جايگه شد خوار و آواره شد
وزين روي خاقان در دز ببست
بانبوه و انديشه اندر نشست
بگشتند گرد در دز بسي
ندانست سامان جنگش کسي
چنين گفت زان پس که سامان جنگ
کنون نيست در کارکردن درنگ
يلان سينه راگفت تا سه هزار
ازان جنگيان برگزيند سوار
چهار از يلان نيز آذرگشسب
ازان جنگيان برنشاند بر اسب
بفرمود تا هر که را يافتند
بگردن زدن تيز بشتافتند
مگر نامدار از دز آيد برون
چوبيند همه دشت را رود خون
ببد بر در دز ازين سان سه روز
چهارم چو بفروخت گيتي فروز
پيامي فرستاد پرموده را
مر آن مهتر کشور و دوده را
که اي مهتر و شاه ترکان چين
زگيتي چرا کردي اين دز گزين
کجا آن جهان جستن ساوه شاه
کجا آن همه گنج و آن دستگاه
کجا آن همه پيل و برگستوان
کجا آن بزرگان روشن روان
کجا آن همه تنبل و جادوي
که اکنون از ايشان تو بر يکسوي
همي شهر ترکان تو را بس نبود
چو باب تو اندر جهان کس نبود
نشستي برين باره بر چون زنان
پرازخون دل ودست بر سر زنان
درباره بگشاي و زنهار خواه
برشاه کشور مرا يارخواه
ز دز گنج دينار بيرون فرست
بگيتي نخورد آنک برپاي بست
اگرگنج داري ز کشور بيار
که دينار خوارست برشهريار
بدرگاه شاهت ميانجي منم
که بر شهرايران گوانجي منم
تو را بر همه مهتران مه کنم
ازانديشه وراي تو به کنم
ور اي دون که رازيست نزديک تو
که روشن کند جان تاريک تو
گشاده کن آن راز و با من بگوي
چوکارت چنين گشت دوري مجوي
وگر جنگ را يار داري کسي
همان گنج و دينار داري بسي
بزن کوس و اين کينها بازخواه
بود خواسته تنگ نايد سپاه
چوآمد فرستاده داد اين پيام
چوبشنيد زو مرد جوينده کام
چنين داد پاسخ که او را بگوي
که راز جهان تا تواني مجوي
تو گستاخ گشتي بگيتي مگر
که رنج نخستينت آمد ببر
به پيروزي اندر تو کشي مکن
اگر تو نوي هست گيتي کهن
نداند کسي راز گردان سپهر
نه هرگز نمايد بما نيز چهر
زمهتر نه خوبست کردن فسوس
مرا هم سپه بود و هم پيل وکوس
دروغ آزمايست چرخ بلند
تودل را بگستاخي اندر مبند
پدرم آن دلير جهانديده مرد
که ديدي ورا روزگار نبرد
زمين سم اسب ورا بنده بود
برايش فلک نيز پوينده بود
بجست آنک اورا نبايست جست
بپيچيد ز اندريشه نادرست
هنر زيرافسوس پنهان شود
همان دشمن از دوست خندان شود
دگر آنک گفتي شمار سپهر
فزونست از تابش هور ومهر
ستوران و پيلان چوتخم گيا
شد اندر دم پره آسيا
بران کو چنين بود برگشت روز
نماني توهم شاد و گيتي فروز
همي ترس ازين برگراينده دهر
مگر زهر سازد بدين پاي زهر
کسي را که خون ريختن پيشه گشت
دل دشمنان پر ز انديشه گشت
بريزند خونش بران هم نشان
که او ريخت خون سر سرکشان
گر از شهر ترکان برآري دمار
همي کين بخواهند فرجام کار
نيايم همان پيش تو ناگهان
بترسم که برمن سرآيد زمان
يکي بنده اي من يکي شهريار
بربنده من کي شوم زار وخوار
به جنگ ت نيايم همان بي سپاه
که ديوانه خواند مرا نيکخواه
اگر خواهم از شاه تو زينهار
چوتنگي بروي آيدم نيست عار
وزان پس در گنج و دز مر تو راست
بدين نامور بوم کامت رواست
فرستاده آمد بگفت اين پيام
زپيغام بهرام شد شادکام
نبشتند پس نامه سودمند
به نزديک پيروز شاه بلند
که خاقان چين زينهاري شدست
ز جنگ درازم حصاري شدست
يکي مهر و منشور بايد همي
بدين مژده بر سور بايد همي
که خاقان زما زينهاري شود
ازان برتري سوي خواري شود
چونامه بيامد به نزديک شاه
بابر اندر آورد فرخ کلاه
فرستاد و ايرانيان رابخواند
برنامور تخت شاهي نشاند
بفرمود تا نامه برخواندند
بخواننده بر گوهر افشاندند
به آزادگان گفت يزدان سپاس
نياش کنم من بپيشش سه پاس
که خاقان چين کهتر ما بود
سپهر بلند افسر ما بود
همي سر به چرخ فلک بر فراخت
همي خويشتن شاه گيتي شناخت
کنون پيش برترمنش بنده اي
سپهبد سري گرد و جوينده اي
چنان شد که بر ما کند آفرين
سپهدار سالار ترکان چين
سپاس از خداوند خورشيد وماه
کجا داد بر بهتري دستگاه
بدرويش بخشيم گنج کهن
چو پيدا شود راستي زين سخن
شما هم به يزدان نيايش کنيد
همه نيکويي در فزايش کنيد
فرستاده پهلوان را بخواند
بچربي سخنها فراوان براند
کمر خواست پرگوهر شاهوار
يکي باره و جامه زرنگار
ستامي بران بارگي پر ز زر
به مهر مهره اي بر نشانده گهر
فرستاده را نيز دينار داد
يکي بدره و چيز بسيار داد
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد
ورا مهتر پهلوانان شمرد
بفرمود پس تا بيامد دبير
نبشتند زو نامه اي بر حرير
که پرموده خاقان چويار منست
بهرمزد در زينهار منست
برين مهر و منشور يزدان گواست
که ما بندگانيم و او پادشاست
جهانجوي را نيز پاسخ نبشت
پر از آرزو نامه اي چون بهشت
بدو گفت پرموده را با سپاه
گسي کن بخوبي بدين بارگاه
غنيمت که ازلشکرش يافتي
بدان بندگي تيز بشتافتي
بدرگه فرست آنچ اندر خورست
تو را کردگار جهان ياورست
نگه کن بجايي که دشمن بود
وگر دشمني را نشيمن بود
بگير ونگه دار وخانش بسوز
به فرخ پي وفال گيتي فروز
گر اي دون که لشکر فزون بايدت
فزونتر بود رنج بگزايدت
بدين نامه ديگر از من بخواه
فرستيم چندانک بايد سپاه
وز ايرانيان هرکه نزديک تست
که کردي همه راستي را درست
بدين نامه در نام ايشان ببر
ز رنجي که بردند يابند بر
سپاه تو را مرزباني دهم
تو را افسر و پهلواني دهم
چو نامه بيامد بر پهلوان
دل پهلو نامور شد جوان
ازان نامه اندر شگفتي بماند
فرستاده و ايرانيان را بخواند
همان خلعت شاه پيش آوريد
برو آفرين کرد هرکس که ديد
سخنهاي ايرانيان هرچ بود
بران نامه اندر بديشان نمود
ز گردان برآمد يکي آفرين
که گفتي بجنبيد روي زمين
همان نامور نامه زينهار
که پرموده را آمد از شهريار
بدان دز فرستاد نزديک اوي
درخشنده شد جان تاريک اوي
فرود آمد از باره نامدار
بسي آفرين خواند برشهريار
همه خواسته هرچ بد در حصار
نبشتند چيزي که آيد به کار
فرود آمد از دز سرافراز مرد
باسب نبرد اندر آمد چوگرد
همي رفت با لشکر از دز به راه
نکرد ايچ بهرام يل را نگاه
چوآن ديد بهرام ننگ آمدش
وگر چند شاهي بچنگ آمدش
فرستاد و او را همانگه ز راه
پياده بياورد پيش سپاه
چنين گفت پرموده او را که من
سرافراز بودم بهر انجمن
کنون بي منش زينهاري شدم
ز ارج بلندي بخواري شدم
بدين روز خود نيستي خوش منش
که پيش آمدم اي بد بد کنش
کنون يافتم نامه زينهار
همي رفت خواهم بر شهريار
مگر با من او چون برادر شود
ازو رنج بر من سبکتر شود
تو را با من اکنون چه کارست نيز
سپردم تو را تخت شاهي و چيز
برآشفت بهرام و شد شوخ چشم
زگفتار پرموده آمد بخشم
بتنديش يک تازيانه بزد
بران سان که از ناسزايان سزد
ببستند هم در زمان پاي اوي
يکي تنگ خرگاه شد جاي اوي
چو خراد برزين چنان ديد گفت
که اين پهلوان را خرد نيست جفت
بيامد بنزد دبير بزرگ
بدو گفت کين پهلوان سترگ
بيک پر پشه ندارد خرد
ازي را کسي را بکس نشمرد
ببايدش گفتن کزين چاره نيست
ورا بتر از خشم پتياره نيست
به نزديک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پراز بند و رخ لاژورد
بگفتند کين رنج دادي بباد
سر نامور پر ز آتش مباد
بدانست بهرام کان بود زشت
باب اندرافگند و تر گشت خشت
پشيمان شد وبند او برگرفت
ز کردار خود دست بر سرگرفت
فرستاد اسبي بزرين ستام
يکي تيغ هندي بزرين نيام
هم اندر زمان شد به نزديک اوي
که روشن کند جان تاريک اوي
همي بود تا او ميان را ببست
يکي باره تيزتگ برنشست
سپهبد همي راند با اوبه راه
بديد آنک تازه نبد روي شاه
بهنگام پدرود کردنش گفت
که آزار داري ز من درنهفت
گرت هست با شاه ايران مگوي
نيايد تو را نزد او آب روي
بدو گفت خاقان که ما راگله
زبختست و کردم به يزدان يله
نه من زان شمارم که از هرکسي
سخنها همي راند خواهم بسي
اگر شهريار تو زين آگهي
نيابد نزيبد برو بر مهي
مرا بند گردون گردنده کرد
نگويم که با من بدي بنده کرد
ز گفتار اوگشت بهرام زرد
بپيچيد و خشم از دليري بخورد
چنين داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن مهتر سرکشان
که تخم بدي تا تواني مکار
چوکاري برت بر دهد روزگار
بدو گفت بهرام کاي نامجوي
سخنها چنين تا تواني مگوي
چرا من بتو دل بياراستم
ز گيتي تو را نيکويي خواستم
ز تو نامه کردم بشاه جهان
همي زشت تو داشتم در نهان
بدو گفت خاقان که آن بد گذشت
گذشته سخنها همه باد گشت
وليکن چو در جنگ خواري بود
گه آشتي بردباري بود
تو راخشم با آشتي گر يکيست
خرد بي گمان نزد تواندکيست
چو سالار راه خداوند خويش
بگيرد نيفتد بهرکار پيش
همان راه يزدان ببايد سپرد
ز دل تيرگيها ببايد سترد
سخن گر نيفزايي اکنون رواست
که آن بد که شد گشت با باد راست
زخاقان چوبشنيد بهرام گفت
که پنداشتم کين بماند نهفت
کنون زان گنه گر بيايد زيان
نپوشم برو چادر پرنيان
چوآنجارسي هرچ بايد بگوي
نه زان مر مراکم شود آب روي
بدو گفت خاقان که هرشهريار
که ازنيک وبد برنگيرد شمار
ببد کردن بنده خامش بود
برمن چنان دان که بيهش بود
چواز دور بيند ورا بدسگال
وگر نيک خواهي بود گر همال
تو را ناسزا خواند وسرسبک
ورا شاه ايران ومغزي تنگ
بجوشيد بهرام وشد زردروي
نگه کرد خراد برزين بروي
بترسيد زان تيزخونخوار مرد
که اورا زباد اندرآرد بگرد
ببهرام گفت اي سزاوار گاه
بخور خشم وسر بازگردان ز راه
که خاقان همي راست گويد سخن
توبنيوش وانديشه بدمکن
سخن گر نرفتي بدين گونه سرد
تو را نيستي دل پرآزار و درد
بدو گفت کين بدرگ بي هنر
بجويد همي خاک وخون پدر
بدو گفت خاقان که اين بد مکن
بتيزي بزرگي بگردد کهن
بگيتي هرآنکس که او چون تو بود
سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود
همه بد سگاليد وباکس نساخت
بکژي ونابخردي سر فراخت
همي ازشهنشاه ترسانييم
سزا زو بود رنج وآسانييم
زگردنکشان اوهمال منست
نه چون بنده اوبدسگال منست
هشيوار وآهسته و با نژاد
بسي نامبردار دارد بياد