فرستاده اي جست گرد و دبير
خردمند و گويا و دانش پذير
به قيصر چنين گوي کزشهر روم
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم
تو هم پاي در مرز ايران منه
چو خواهي که مه باشي و روزبه
فرستاده چون پيش قيصر رسيد
بگفت آنچ از شاه ايران شنيد
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
نياورد جنگ اندران مرز و بوم
سپاهي از ايرانيان برگزيد
که از گردشان روز شد ناپديد
فرستادشان تا بران بوم و بر
به پاي اندر آرند مرز خزر
سپهدارشان پيش خراد بود
که با فر و اورنگ و با داد بود
چو آمد بار مينيه در سپاه
سپاه خزر برگرفتند راه
وز ايشان فراوان بکشتند نيز
گرفتند زان مرز بسيار چيز
چو آگاهي آمد به نزديک شاه
که خراد پيروز شد با سپاه
بجز کينه ساوه شاهش نماند
خرد را به انديشه اندر نشاند
يکي بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بينا و نستوه نام
به شاه جهان گفت انوشه بدي
ز تو دور بادا هميشه بدي
بپرسيد بايد ز مهران ستاد
که از روزگاران چه دارد بياد
به کنجي نشستست با زند و است
زاميد گيتي شده پيروسست
بدين روزگاران بر او شدم
يکي روز ويک شب بر او بدم
همي گفت او را من از ساوه شاه
ز پيلان جنگي و چندان سپاه
چنين داد پاسخ چو آمد سخن
ازان گفته روزگار کهن
بپرسيدم از پير مهران ستاد
که از روزگاران چه داري بياد
چنين داد پاسخ که شاه جهان
اگر پرسدم بازگويم نهان
شهنشاه فرمود تا در زمان
بشد نزد او نامداري دمان
تن پير ازان کاخ برداشتند
به مهد اندرون تيز بگذاشتند
چو آمد برشاه مرد کهن
دلي پر زدانش سري پرسخن
بپرسيد هرمز ز مهران ستاد
کزين ترک جنگي چه داري بياد
چنين داد پاسخ بدو مرد پير
که اي شاه گوينده ويادگير
بدانگه کجا مادرت راز چين
فرستاد خاقان به ايران زمين
بخواهندگي من بدم پيشرو
صدو شست مرد از دليران گو
پدرت آن جهاندار دانا و راست
ز خاقان پرستارزاده نخواست
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزيبد پرستار در پيشگاه
برفتم به نزديک خاقان چين
به شاهي برو خواندم آفرين
ورا دختري پنج بد چون بهار
سراسر پر از بوي و رنگ و نگار
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم بران نامور پيشگاه
رخ دختران را بياراستند
سر زلف بر گل بپيراستند
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان ياره و طوق وگوهر نداشت
از ايشان جز او دخت خاتون نبود
به پيرايه و رنگ وافسون نبود
که خاتون چيني ز فغفور بود
به گوهر زکردار بد دور بود
همي مادرش را جگر زان بخست
که فرزند جايي شود دوردست
دژم بود زان دختر پارسا
گسي کردن از خانه پادشا
من او را گزين کردم از دختران
نگه داشتم چشم زان ديگران
مرا گفت خاتون که ديگر گزين
که هر پنج خوبند و با آفرين
مرا پاسخ اين بد که اين بايدم
چو ديگر گزينم گزند آيدم
فرستاد و کنداوران را بخواند
برتخت شاهي به زانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود گردش اخترش
ستاره شمر گفت جز نيکويي
نبيني وجز راستي نشنوي
ازين دخت و از شاه ايرانيان
يکي کودک آيد چو شير ژيان
ببالا بلند و ببازوي ستبر
به مردي چو شير و ببخشش ابر
سيه چشم و پر خشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهريار
فراوان ز گنج پدر بر خورد
بسي روزگاران ببد نشمرد
وزان پس يکي شاه خيزد سترگ
ز ترکان بيارد سپاهي بزرگ
بسازد که ايران و شهريمن
سراسر بگيرد بران انجمن
ازو شاه ايران شود دردمند
بترسد ز پيروز بخت بلند
يکي کهتري باشدش دوردست
سواري سرافراز مهترپرست
ببالا دراز و به اندام خشک
به گرد سرش جعد مويي چومشک
سخن آوري جلد و بيني بزرگ
سه چرده و تندگوي و سترگ
جهانجوي چوبينه دارد لقب
هم از پهلوانانشان باشد نسب
چو اين مرد چاکر باندک سپاه
ز جايي بيايد به درگاه شاه
مرين ترک را ناگهان بشکند
همه لشکرش را بهم برزند
چو بشنيد گفت ستاره شمر
نديدم ز خاقان کسي شادتر
به نوشين روان داد پس دخترش
که از دختران او بدي افسرش
پذيرفتم او را من ازبهر شاه
چو آن کرده بد بازگشتم به راه
بياورد چندي گهرها ز گنج
که ما يافتيم از کشيدنش رنج
همان تا لب رود جيحون براند
جهان بين خود را بکشتي نشاند
ز جيحون دلي پر ز غم بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
کنون آنچ ديدم بگفتم همه
به پيش جهاندار شاه رمه
ازين کشور اين مرد را باز جوي
بپوينده شايد که گويي بپوي
که پيروزي شاه بر دست اوست
بدشمن ممان اين سخن گر بدوست
بگفت اين و جانش برآمد ز تن
برو زار و گريان شدند انجمن
شهنشاه زو در شگفتي بماند
به مژگان همي خون دل برفشاند
به ايرانيان گفت مهران ستاد
همي داشت اين راستيها بياد
چو با من يکايک بگفت و بمرد
پسنديده جانش به يزدان سپرد
سپاسم ز يزدان کزين مرد پير
برآمد چنين گفتن ناگزير
نشان جست بايد ز هر مهتري
اگر مهتري باشد ار کهتري
بجوييد تا اين بجاي آوريد
همه رنجها را به پاي آوريد
يکي مهتري نامبردار بود
که بر آخر اسب سالار بود
کجا راد فرخ بدي نام اوي
همه شادي شاه بد کام اوي
بيامد بر شاه گفت اين نشان
که داد اين ستوده به گردنکشان
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواري سرافراز و پيچنده اسب
ز انديشه من بخواهد گذشت
نديدم چنو مرزباني به دشت
که دادي بدو بردع و اردبيل
يکي نامور گشت باکوس وخيل
فرستاد و بهرام را مژده داد
سخنهاي مهران برو کرد ياد
جهانجوي پويان ز بردع برفت
ز گردنکشان لشکري برد تفت
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه
بفرمود تا بار دادند شاه
جهانديده روي شهنشاه ديد
بران نامدار آفرين گستريد
نگه کرد شاه اندرو يک زمان
نبودش بدو جز به نيکي گمان
نشاينهاي مهران ستاد اندروي
بديد و بخنديد وشد تازه روي
ازان پس بپرسيد و بنواختش
يکي نامور جايگه ساختش
شب تيره چون چادر مشک بوي
بيفگند وخورشيد بنمود روي
به درگاه شد مرزبان نزد شاه
گرانمايگان برگشادند راه
جهاندار بهرام را پيش خواند
به تخت از بر نامداران نشاند
بپرسيد زان پس که با ساوه شاه
کنم آشتي گر فرستم سپاه
چنين داد پاسخ بدو جنگجوي
که با ساوه شاه آشتي نيست روي
گر او جنگ را خواهد آراستن
هزيمت بود آشتي خواستن
و ديگر که بدخواه گردد دلير
چوبيند که کام توآمد بزير
گه رزم چون بزم پيش آوري
به فرمانبري ماند اين داوري
بدو گفت هرمز که پس چيست راي
درنگ آورم گر بجنبم ز جاي
چنين داد پاسخ که گر بدسگال
بپيچد سر از داد بهتر به فال
چه گفت آن گرانمايه نيک راي
که بيداد را نيست با داد جاي
تو با دشمن بدکنش رزم جوي
که با آتش آب اندر آري به جوي
وگر خود دگرگونه باشد سخن
شهي نو گزيند سپهر کهن
چونيرو ببازوي خويش آوريم
هنر هرچ داريم پيش آوريم
نه از پاک يزدان نکوهش بود
نه شرم از يلان چون پژوهش بود
چو ناکشته ز ايراينان ده هزار
بتابيم خيره سر از کارزار
چه گويد تو را دشمن عيبجوي
که بي جنگ پيچي ز بدخواه روي
چو بر دشمنان تيرباران کنيم
کمان را چو ابر بهاران کنيم
همان تيغ و گوپال چون صدهزار
شکسته شود درصف کارزار
چون پيروزي ما نيايد پديد
دل از نيک بختي نبايد کشيد
وزان پس بفرمان دشمن شويم
که بي هشو و بيجان و بيتن شويم
بکوشيم با گردش آسمان
اگر درميانه سر آرد زمان
چو گفتار بهرام بشنيد شاه
بخنديد و رخشنده شد پيشگاه
ز پيش جهاندار بيرون شدند
جهانديدگان دل پر از خون شدند
ببهرام گفتند کاندر سخن
چو پرسد تو را بس دليري مکن
سپاهست چندان ابا ساوه شاه
که بر مور و بر پيشه بستند راه
چنان چون تو گويي همي پيش شاه
که يارد بدن پهلوان سپاه
چنين گفت بهرام با مهتران
که اي نامداران و کندآوران
چو فرمان دهد نامبردار شاه
منم ساخته پهلوان سپاه
برفتند بيدار کارآگهان
هم آنگه بر شهريار جهان
سخنهاي بهرام چندانک بود
بهر يک سراينده ده برفزود
شهنشاه ايران ازان شاد شد
ز تيمار آن لشکر آزاد شد
ورا کرد سالار بر لشکرش
بابر اندر آورد جنگي سرش
هرآنکس که جست از يلان نام را
سپهبد همي خواند بهرام را
سپهبد بيامد بر شهريار
که خوانم عرض را ز بهر شمار
ببينم ز لشکر که جنگي که اند
گه نام جستن درنگي که اند
بدو گفت سالار لشکر تويي
بتو باز گردد بد و نيکويي
سپهبد بشد تا عرض گاه شاه
بفرمود تا پي او شد سپاه
گزين کرد ز ايرانيان لشکري
هرآنکس که بود از سران افسري
نبشتند نام ده و دو هزار
زره دار وبر گستوانور سوار
چهل سالگون را نبشتند نام
درم و برکم و بيش ازين شد حرام
سپهبد چو بهرام بهرام بود
که در جنگ جستن ورا نام بود
يکي را کجا نام يل سينه بود
کجا سينه و دل پر از کينه بود
سرنامداران جنگيش کرد
که پيش صف آيد به روز نبرد
بگرداند اسب و بگويد نژاد
کند بر دل جنگيان جنگ ياد
دگر آنک بد نام ايزدگشسب
کز آتش نه برگاشتي روي اسب
بفرمود تا گوش دارد بنه
کند ميسره راست با ميمنه
به پشت سپه بود همدان گشسب
کجا دم شيران گرفتي به اسب
به لشکر چنين گفت پس پهلوان
که اي نامداران روشن روان
کم آزار باشيد و هم کم زيان
بدي را مبنديد هرگز ميان
چوخواهيد کايزد بود يارتان
کند روشن اين تيره بازارتان
شب تيره چون ناله کرناي
برآمد بجنبيد يکسر ز جاي
بران گونه رانيد يکسر ستور
که گر خيزد اندر شب تيره هور
ز نيروي و آسودگي اسب و مرد
نينديشد از روزگار نبرد
چوآگاهي آمد بر شهريار
که داننده بهرام چون ساخت کار
ز گفتار و کردار او گشت شاد
در گنج بگشاد و روزي بداد
همه گنجهاي سليح نبرد
به پارس و اهواز و در باز کرد
ز اسبان جنگ آنچ بودش يله
بشهر اندر آورد چندي گله
بفرمود تا پهلوان سپاه
بخواهد هرآنچش ببايد ز شاه
چنين گفت بهرام را شهريار
که از هر دري ديده کارزار
شنيدي که با نامور ساوه شاه
چه مايه سليحست و گنج و سپاه
هم از جنگ ترکان او روز کين
به آوردگه بر بلرزد زمين
گزيدي ز لشکر ده و دو هزار
زره دار و بر گستوانور سوار
بدين مايه مردم به روز نبرد
ندانم که چون خيزد اين کار کرد
به جاي جوانان شمشيرزن
چهل سالگان خواستي ز انجمن
سپهبد چنين داد پاسخ بدوي
که اي شاه نيک اختر و راست گوي
شنيدستي آن داستان مهان
که در پيش بودند شاه جهان
که چون بخت پيروز ياور بود
روا باشد ار يار کمتر بود
برين داستان نيز دارم گوا
اگر بشنود شاه فرمانروا
که کاوس کي را بهاماوران
ببستند با لشکري بي کران
گزين کرد رستم ده و دو هزار
ز شايسته مردان گرد و سوار
بياورد کاوس کي را ز بند
بران نامداران نيامد گزند
همان نيز گودرز کشوادگان
سرنامداران آزادگان
به کين سياوش ده و دو هزار
بياورد برگستوانور سوار
همان نيز پر مايه اسفنديار
بياورد جنگي ده و دو هزار
بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد
ازان لشکر و دز برآورد گرد
از اين مايه گر لشکر افزون بود
ز مردي و از راي بيرون بود
سپهبد که لشکر فزون ازسه چار
به جنگ آورد پيچد از کار زار
دگر آنک گفتي چهل ساله مرد
ز برنا فزونتر نجويد نبرد
چهل ساله با آزمايش بود
به مردانگي در فزايش بود
بياد آيدش مهر نان و نمک
برو گشته باشد فراوان فلک
ز گفتار بدگوي وز نام و ننگ
هراسان بود سر نپيچد ز جنگ
زبهر زن و زاده و دوده را
بپيچد روان مرد فرسوده را
جوان چيز بيند پذيرد فريب
بگاه درنگش نباشد شکيب
ندارد زن و کودک و کشت و ورز
بچيزي ندارد ز نا ارز ارز
چوبي آزمايش نيابد خرد
سرمايه کارها ننگرد
گر اي دون که ه پيروز گردد به جنگ
شود شاد وخندان وسازد درنگ
وگر هيچ پيروز شد بر تنش
نبيند جز از پشت او دشمنش
چو بشنيد گفتار او شهريار
چنان تازه شد چون گل اندر بهرا
بدو گفت رو جوشن کار زار
بپوش و ز ايوان به ميدان گذار
سپهبد بيامد زنزديک شاه
کمر خواست و خفتان و درع و کلاه
برافگند برگستوان بر سمند
بفتراک بر بست پيچان کمند
جهان جوي باگوي و چوگان و تير
به ميدان خراميد خود با وزير
سپهبد بيامد به ميدان شاه
بغلتيد در خاک پيش سپاه
چو ديدش جهاندار کرد آفرين
سپهبد ببوسيد روي زمين
بياورد پس شهريار آن درفش
که بد پيکرش اژدهافش بنفش
که در پيش رستم بدي روز جنگ
سبک شاه ايران گرفت آن به چنگ
چو ببسود خندان ببهرام داد
فراوان برو آفرين کرد ياد
به بهرام گفت آنک جدان من
همي خواندندش سر انجمن
کجا نام او رستم پهلوان
جهانگير و پيروز و روشن روان
درفش ويست اينک داري بدست
که پيروزي بادي وخسروپرست
گمانم که تو رستم ديگري
به مردي و گردي و فرمانبري
برو آفرين کرد پس پهلوان
که پيروزگر باش و روشن روان
ز ميدان بيامد بجاي نشست
سپهبد درفش تهمتن بدست
پراگنده گشتند گردان شاه
همان شادمان پهلوان سپاه
سپيده چو برزد سر از کوه بر
پديد آمد آن زرد رخشان سپر
سپهبد بيامد بايوان شاه
بکش کرده دست اندر آن بارگاه
بدو گفت من بي بهانه شدم
بفر تو تاج زمانه شدم
يکي آرزو خواهم از شهريار
که با من فرستد يکي استوار
که تا هر کسي کو نبرد آورد
سر دشمني زير گرد آورد
نويسد به نامه درون نام اوي
رونده شود در جهان کام اوي
چنين گفت هر مزد که مهران دبير
جوانست و گوينده و يادگير
بفرمود تا با سپهبد برفت
سپهبد سوي جنگ تازيد تفت
بشد لشکر از کشور طيسفون
سپهدار بهرام پيش اندرون
سپاهي خردمند و گرد و دلير
سپهدار بيدار چون نره شير
به موبد چنين گفت هرمز که مرد
دليرست و شادان به دشت نبرد
ازان پس چه گويي چه شايد بدن
همه داستانها ببايد زدن
بدو گفت موبد که جاويد زي
که خود جاودان زندگي را سزي
بدين برز و بالاي اين پهلوان
بدين تيزگفتار روشن روان
نباشد مگر شاد و پيروزگر
وزو دشمن شاه زير و زبر
بترسم که او هم به فرجام کار
بپيچد سر از شاه پرودگار
همي درسخن بس دليري نمود
به گفتار با شاه شيري نمود
بدو گفت هرمز که در پاي زهر
ميالاي زهراي بدانديش دهر
چون اوگشت پيروز بر ساوه شاه
سزد گر سپارم بدو تاج وگاه
چنين باد و هرگز مبادا جز اين
که او شهرياري شود به آفرين
چوموبد ز شاه اين سخنها شنيد
بپژمرد و لب را بدندان گزيد
همي داشت اندر دل اين شهريار
چنين تا بر آمد برين روزگار
ز درگه يکي راز داري بجست
که تا اين سخن بازجويد درست
بدو گفت تيز از پس پهلوان
برو تا چه بيني به من بر بخوان
بيامد سخنگوي پويان ز پس
نبود آگه از کار او هيچکس
که هم راهبر بود و هم فال گوي
سرانجام هر کار گفتي بدوي
چو بهرام بيرون شد از طيسفون
همي راند با نيزه پيش اندرون
به پيش آمدش سر فروشي به راه
ازو دور بد پهلوان سپاه
يکي خوانچه بر سر به پيوسته داشت
بروبر فراوان سرشسته داشت
سپهبد برانگيخت اسب از شگفت
بنوک سنان زان سري برگرفت
همي راند تا نيزه برداشت راست
بينداخت آنرا بران سو که خواست
يکي اختري کرد زان سر به راه
کزين سان ببرم سر ساوه شاه
به پيش سپاهش به راه افگنم
همه لشکرش را بهم بر زنم
فرستاده شاه چون آن بديد
پي افگند فالي چنان چون سزيد
چنين گفت کين مرد پيروزبخت
بيابد به فرجام زين رنج تخت
ازان پس چو کام دل آرد بمشت
بپيچد سر از شاه و گردد درشت
بيامد برشاه و اين را بگفت
جهاندار با درد وغم گشت جفت
ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ
بپژمرد و شد تيره آن سبز برگ
فرستاده اي خواست از در جوان
فرستاد تازان پس پهلوان
بدو گفت رو با سپهبد بگوي
که امشب ز جايي که هستي مپوي
به شبگير برگرد و پيش من آي
تهي کرد خواهم ز بيگانه جاي
بگويم بتو هرچ آيد ز پند
سخن چند ياد آمدم سودمند
فرستاده آمد بر پهلوان
بگفت آنچ بشنيد مرد جوان
چنين داد پاسخ که لشکر ز راه
نخوانند باز اي خردمند شاه
زره بازگشتن بد آيد بفال
به نيرو شود زين سخن بدسگال
چو پيروز گردم بيايم برت
درفشان کنم لشکر و کشورت
فرستاده آمد به نزديک شاه
بگفت آنچه بشنيد زان رزمخواه
ز گفتار اوشاه خشنود گشت
همه رنج پوينده بي سودگشت
سپهدار شبگير لشکر براند
بر ايشان همي نام يزدان بخواند
همي رفت تا کشور خوزيان
ز لشکر کسي را نيامد زيان
زني با جوالي ميان پر ز کاه
همي رفت پويان ميان سپاه
سواري بيامد خريد آن جوال
ندادش بها و بپيچيد يال
خروشان بيامد ببهرام گفت
که کاهست لختي مرا در نهفت
بهاي جوالي همي داشتم
به پيش سپاه تو بگذاشتم
کنون بستد ازمن سواري به راه
که دارد به سر بر ز آهن کلاه
بجستند آن مرد را در زمان
کشيدند نزد سپهبد دمان
ستاننده را گفت بهرام گرد
گناهي که کردي سرت را ببرد
دوانش به پيش سراپرده برد
سرو دست و پايش شکستند خرد
ميانش به خنجر به دو نيم کرد
بدو مرد بيداد را بيم کرد
خروشي برآمد ز پرده سراي
که اي نامداران پاکيزه راي
هرآنکس که او برگ کاهي ز کس
ستاند نباشدش فريادرس
ميانش به خنجر کنم به دونيم
بخريد چيزي که بايد بسيم
همي بود ز انديشه هرمز به رنج
ازان لشکرساوه و پيل و گنج
به دل بر چو انديشه بسيارگشت
ز بهرام پر درد و تيمار گشت
روانش پر از غم دلش به دو نيم
همي داشتي زان به دل ترس و بيم
شب تيره بر زد سر از برج ماه
بخراد برزين چنين گفت شاه
که بر ساز تا سوي دشمن شوي
بکوشي و ز تاختن نغنوي
سپاهش نگه کن که چند و چيند
سپهبد کدامند و گردان کيند
بفرمود تا نامه پندمند
نبشتند نزديک آن پر گزند
يکي نامه با هديه شاهوار
که آن را نشايد گرفتن شمار
فرستاده را گفت سوي هري
همي رو چو پيدا شود لشکري
چنان دان که بهرام کنداورست
مپندار کان لشکري ديگرست
ازان راه نزديک بهرام پوي
سخن هرچ بشنيدي آن را بگوي
بگويش که من با نويد و خرام
بگسترد خواهم يکي خوب دام
نبايد که پيدا شود راز تو
گر او بشنود نام و آواز تو
من او را بدامت فراز آورم
سخنهاي چرب و دراز آورم
برآراست خراد برزين به راه
بيامد بران سو که فرمود شاه
چو بهرام را ديد با او بگفت
سخنها کجا داشت اندر نهفت
وزان جايگه شد سوي ساوه شاه
بجايي که بد گنج و پيل و سپاه
ورا ديد بستود و بردش نماز
شنيده همي گفت با او به راز
بيفزود پيغامش از هر دري
بدان تا شود لشکر اندر هري
چوآمد به دشت هري نامدار
سراپرده زد بر لب جويبار
طلايه بيامد ز لشکر به راه
بديدند بهرام را با سپاه
طلايه بديد آن دلاور سپاه
بيامد دوان تا بر ساوه شاه
بگفت آنک با نامور مهتري
يکي لشکر آمد به دشت هري
سخنها چو بشنيد زو ساوه شاه
پر انديشه شد مرد جوينده راه
ز خيمه فرستاده را باز خواند
به تندي فراوان سخنها براند
بدو گفت کاي ريمن پر فريب
مگر کز فرازي نديدي نشيب
برفتي ز درگاه آن خوارشاه
بدان تا مرا دام سازي به راه
به جنگ آوري پارسي لشکري
زني خيمه در مرغزار هري
چنين گفت خراد برزين به شاه
که پيش سپاه تو اندک سپاه
گر آيد بزشتي گماني مبر
که اين مرزباني بود بر گذر
وگر زينهاري يکي نامجوي
ز کشور سوي شاه بنهاد روي
ور اي دون که ه بازارگاني سپاه
بياورد تا باشد ايمن به راه
که باشد که آرد بروي تو روي
ورگ کوه و دريا شود کينه جوي
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت ماناکه اينست راه
چو خراد برزين سوي خانه رفت
برآمد شب تيره از کوه تفت
بسيجيد و بر ساخت راه گريز
بدان تا نيايد بدو رستخيز
بدان گه که شب تيره تر گشت شاه
به فغفور فرمود تا بي سپاه
ز پيش پدر تا در پهلوان
بيامد خردمند مرد جوان
چو آمد به نزديک ايران سپاه
سواري برافگند فرزند شاه
که پرسد که اين جنگجويان کيند
ازين تاختن ساخته بر چيند
ز ترکان سواري بيامد چوگرد
خروشيد کاي نامداران مرد
سپهبد کدامست و سالارکيست
به رزم اندرون نامبردار کيست
که فغفور چشم ودل ساوه شاه
ورا ديد خواهد همي بي سپاه
ز لشکر بيامد يکي رزمجوي
به بهرام گفت آنچ بشنيد زوي
سپهدار آمد ز پرده سراي
درفشي درفشان به سر بر بپاي
چو فغفور چيني بديدش بتاخت
سمند جهان را بخوي در نشاخت
بپرسيد و گفت از کجا رانده اي
کنون ايستاده چرا مانده اي
شنيدم که از پارس بگريختي
که آزرده گشتي وخون ريختي
چنين گفت بهرام کين خود مباد
که با شاه ايران کنم کينه ياد
من ايدون به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد رفتم به فرمان شاه
چو از لشکر ساوه شاه آگهي
بيامد بدان بارگاه مهي
مرا گفت رو راه ايشان بگير
بگرز و سنان و بشمشير و تير
چو بشنيد فغفور برگشت زود
به پيش پدر شد بگفت آنچه بود
شنيد آن سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان
يکي گفت خراد برزين گريخت
همي ز آمدن خون ز مژگان بريخت