هم از دست من کشور و مهر و تاج
بيابي همان ياره و تخت عاج
زمهر برادر تو را ننگ نيست
مگر آرزويت جز از جنگ نيست
اگر پند من سر به سر نشنوي
به فرجام زين بد پشيمان شوي
فرستاده آمد چو باد دمان
به نزديک طلخند تيره روان
بگفت آنچ بشنيد و بفزود نيز
ز شاهي و ز گنج و دينار و چيز
چو بشنيد طلخند گفتار اوي
خردمندي و راي و ديدار اوي
ازان کآسمان را دگر بود راز
بگفت برادر نيامد فراز
چنين داد پاسخ که گو رابگوي
که هرگز مبادي جزا ز چاره جوي
بريده زوانت بشمشير بد
تنت سوخته ز آتش هيربد
شنيدم همه خام گفتار تو
نبينم جزا ز چاره بازار تو
چگونه دهي گنج و شاهي بمن
توخود کيستي زين بزرگ انجمن
توانايي و گنج و شاهي مراست
ز خورشيد تا آب و ماهي مراست
همانا زمانت فراز آمدست
کت انديشه هاي دراز آمدست
سپاه ايستاده چنين بر دوميل
ز آورد مردان و پيکار پيل
بياراي لشکر فراز آر جنگ
به رزم آمدي چيست راي درنگ
چنان بيني اکنون ز من دستبرد
که روزت ستاره ببايد شمرد
نداني جز افسون و بند و فريب
چوديدي که آمد بپيشت نشيب
ازانديشه اي دور و ز تاج و تخت
نخواند تو را دانشي نيکبخت
فرستاده آمد سري پر ز باد
همه پاسخ پادشا کرد ياد
چنين تا شب تيره بنمود روي
فرستاده آمد همي زين بدوي
فرود آمدند اندران رزمگاه
يکي کنده کندند پيش سپاه
طلايه همي گشت بر گرد دشت
بدين گونه تارامش اندر گذشت
چوبرزد سر از برج شيرآفتاب
زمين شد بکردار درياي آب
يکي چادر آورد خورشيد زرد
بگسترد برکشور لاژورد
برآمد خروشيدن کرناي
هم آواز کوس از دو پرده سراي
درفش دو شاه نوآمد به ديد
سپه ميمنه ميسره برکشيد
دو شاه سرافراز در قلبگاه
دو دستور فرزانه درپيش شاه
به فرزانه خويش فرمود گو
که گويد به آواز با پيشرو
که بر پاي داريد يکسر درفش
کشيده همه تيغهاي بنفش
يکي ازيلان پيش منهيد پاي
نبايد که جنبد پياده ز جاي
که هرکس تندي کند روز جنگ
نباشد خردمند يا مرد سنگ
ببينم که طلخند با اين سپاه
چگونه خرامد به آوردگاه
نباشد جز از راي يزدان پاک
ز رخشنده خورشيد تا تيره خاک
ز پند آزموديم وز مهر چند
نبود ايچ ازين پندها سودمند
گر ايدون که پيروز گردد سپاه
مرا بردهد گردش هور و ماه
مريزيد خون از پي خواسته
که يابيد خود گنج آراسته
وگر نامداري بود زين سپاه
که اسب افگند تيز برقلبگاه
چو طلخند را يابد اندر نبرد
نبايد که بر وي فشانند گرد
نيايش کنان پيش پيل ژيان
ببايد شدن تنگ بسته ميان
خروشي برآمد که فرمان کنيم
ز راي توآرايش جان کنيم
وزان روي طلخند پيش سپاه
چنين گفت با پاسبانان گاه
گر ايدون که باشيم پيروزگر
دهد گردش اختر نيک بر
همه تيغها کينه رابر کشيم
به يزدان پناهيم و دم در کشيم
چو يابيد گو را نبايدش کشت
نه با اوسخن نيز گفتن درشت
بگيريدش از پشت آن پيل مست
به پيش من آريد بسته دو دست
همانگه خروشيدن کرناي
برآمد زدهليز پرده سراي
همه کوه و دريا پر آواز گشت
توگفتي سپهر روان بازگشت
ز بس نعره و چاک چاک تبر
ندانست کس پاي گيتي ز سر
ز رخشنده پيکان و پر عقاب
همي دامن اندر کشيد آفتاب
زمين شد به کردار درياي خون
در ودشت بد زيرخون اندرون
دو پيل ژيان شاهزاده دو شاه
براندند هر دو ز قلب سپاه
برآمد خروشي ز طلخند وگو
که از باد ژوپين من دور شو
به جنگ برادر مکن دست پيش
نگه دار ز آواز من جاي خويش
همي اين بدان گفت وآن هم بدين
چودرياي خون شد سراسر زمين
يلاني که بودند خنجر گزار
بگشتند پيرامن کارزار
ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوي
همي خون و مغز اندر آمد به جوي
برين گونه تا خور ز گنبد بگشت
وز اندازه آويزش اندرگذشت
خروش آمد از دشت و آواز گو
که اي جنگسازان و گردان نو
هرآنکس که خواهد زما زينهار
مداريد ازو کينه در کارزدار
بدان تا برادر بترسد ز جنگ
چوتنها بماند نسازد درنگ
بسي خواستند از يلان زينهار
بسي کشته شد در دم کار زار
چو طلخند بر پيل تنها بماند
گو او را به آواز چندي بخواند
که رو اي برادر به ايوان خويش
نگه کن به ايوان و ديوان خويش
نيابي همانا بسي زنده تن
از آن تيغزن نامدار انجمن
همه خوب کاري ز يزدان شاس
وزو دار تا زنده باشي سپاس
که زنده برفتي توازپيش جنگ
نه هنگام رايست و روز درنگ
چوبشنيد طلخند آواز اوي
شد از ننگ پيچان و پر آب روي
به مرغ آمد از دشت آوردگاه
فراز آمدندش زهر سو سپاه
در گنج بگشاد و روزي بداد
سپاهش شد آباد و با کام وشاد
سزاوار خلعت هر آنکس که ديد
بياراست او را چنانچون سزيد
به دينار چون لشکر آباد گشت
دل جنگجوي از غم آزادگشت
پيامي فرستاد نزديک گو
که اي تخت را چون بپاليز خو
برآني که از من شدي بي گزند
دلت را به زنار افسون مبند
به آتش شوي ناگهان سوخته
روان آژده چشمها دوخته
چو بشنيد گو آن پيام درشت
دلش راز مهر برادر بشست
دلش زان سخن گشت اندوهگين
به فرزانه گفت اين شگفتي ببين
بدوگفت فرزانه کاي شهريار
تويي از پدر تخت را يادگار
ز دانش پژوهان تو داناتري
هم از تاجداران تواناتري
مرا اين درستست و گفتم بشاه
ز گردنده خورشيد و تابنده ماه
که اين نامور تا نگردد هلاک
بگردد چو مار اندرين تيره خاک
به پاسخ تو با او درشتي مگوي
بپيوند و آزرم او را بجوي
اگر جنگ سازد بسازيم جنگ
که او با شتابست و ما با درنگ
سپهبد فرستاده را پيش خواند
به خوبي فراوان سخنها براند
بدوگفت رو با برادر بگوي
که چندين درشتي و تندي مجوي
درشتي نه زيباست با شهريار
پدرنامور بود و تو نامدار
مرا اين درستست کز پند من
تو دوري نجويي ز پيوند من
وليکن مرا ز آنک هست آرزوي
که تو نامور باشي و نامجوي
بگويم همه آنچ اندر دلست
سخنها که جانم برو مايلست
تو را سر بپيچد ز دستور بد
زآساني و راي وراه خرد
مگوي اي برادر سخن جز بداد
که گيتي سراسر فسونست و باد
سوي راستي ياز تا هرچ هست
ز گنج ومردان خسروپرست
فرستم همه سر به سر پيش تو
ببيند روان بدانديش تو
که اندر دل من جز از داد نيست
مباد آنک از جان تو شاد نيست
برينست رايم که دادم پيام
اگر بشنود مهتر خويش کام
ور ايدون که رايت جز از جنگ نيست
به خوبي و پيوندت آهنگ نيست
بسازم کنون جنگ را لشکري
که بايد سپاه مرا کشوري
ازين مرز آباد ما بگذريم
سپه را همه پيش دريا بريم
يکي کنده سازيم گرد سپاه
برين جنگجويان ببنديم راه
ز دريا بکنده در آب افگنيم
سراسر سر اندر شتاب افگنيم
بدان تا هرآنکس که بيند شکست
ز کنده نباشد ورا راه جست
ز ماهرک پيروز گردد به جنگ
بريزيم خون اندرين جاي تنگ
سپه را همه دستگير آوريم
مبادا که شمشير و تير آوريم
فرستاده برگشت و آمد چو باد
بروبر سخنهاي گو کرد ياد
چوطلخند بشنيد گفتار گو
ز لشکر هرآنکس که بد پيشرو
بفرمود تا پيش او خواندند
سزاوار هر جاي بنشاندند
همه پاسخ گو بديشان بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
به لشکر چنين گفت کين جنگ نو
به دريا که انديشه کردست گو
چه بينيد واين را چه راي آوريم
که انديشه او به جاي آوريم
اگر بود خواهيد با من يکي
نپيچيد سر را ز داد اندکي
اگر جنگ جويم چه دريا چه کوه
چو در جنگ لشکر بود هم گروه
اگر يار باشيد با من به جنگ
از آواز روبه نترسد پلنگ
هر آنکس که جويند نام بزرگ
ز گيتي بيابند کام بزرگ
جهانجوي اگر کشته گردد به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
هر آنکس که درجنگ تندي کند
همي از پي سودمندي کند
بيابيد چندان ز من خواسته
پرستنده و اسب آراسته
ز کشمير تا پيش درياي چين
به هر شهر برماکنند آفرين
ببخشم همه شهرها بر سپاه
چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه
بپاسخ همه مهتران پيش اوي
يکايک نهادند برخاک روي
که ما نام جوييم و تو شهريار
ببيني کنون گردش روزگار
ز درگاه طلخند برشد خروش
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
سپه را همه سوي دريا کشيد
وزان پس سپاه گوآمد پديد
برابر فرود آمدند آن دو شاه
که بوند با يکدگر کينه خواه
بگرد اندرون کنده اي ساختند
چوشد ژرف آب اندر انداختند
دو لشکر برابر کشيدند صف
سواران همه بر لب آورده کف
بياراست با ميسره ميمنه
کشيدند نزديک دريا بنه
دو شاه گرانمايه پر درد و کين
نهادند برپشت پيلان دو زين
به قلب اندرون ساخته جاي خويش
شده هر يکي لشکر آراي خويش
زمين قار شد آسمان شد بنفش
ز بس نيزه و پرنياني درفش
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
ز ناليدن بوق وآواي کوس
تو گفتي که دريا بجوشد همي
نهنگ اندرو خون خروشد همي
ز زخم تبرزين و گوپال و تيغ
ز دريا برآمد يکي تيره ميغ
چو بر چرخ خورشيد دامن کشيد
چنان شد که کس نيز کس را نديد
توگفتي هوا تيغ بارد همي
بخاک اندرون لاله کارد همي
ز افگنده گيتي بران گونه گشت
که کرکس نيارست برسرگذشت
گروهي بکنده درون پر ز خون
دگر سر بريده فگنده نگون
ز دريا همي خاست از باد موج
سپاه اندر آمد همي فوج فوج
همه دشت مغز و جگر بود و دل
همه نعل اسبان ز خون پر ز گل
نگه کرد طلخند از پشت پيل
زمين ديد برسان درياي نيل
همه باد بر سوي طلخند گشت
به راه و به آب آرزومند گشت
ز باد و ز خورشيد و شمشير تيز
نه آرام ديد و نه راه گريز
بران زين زرين بخفت و بمرد
همه کشور هند گو راسپرد
ببيشي نهادست مردم دو چشم
ز کمي بود دل پر از درد وخشم
نه آن ماند اي مرد دانا نه اين
ز گيتي همه شادماني گزين
اگر چند بفزايد از رنج گنج
همان گنج گيتي نيرزد به رنج
زقلب سپه چون نگه کرد گو
نديد آن درفش سپهدار نو
سواري فرستاد تا پشت پيل
بگردد بجويد همه ميل ميل
ببيند که آن لعل رخشان درفش
کزو بود روي سواران بنفش
کجاشد که بنشست جوش نبرد
مگر چشم من تيره گون شد ز گرد
سوار آمد و سر به سر بنگريد
درفش سرنامداران نديد
همه قلب گه ديد پر گفت و گوي
سواران کشور همه شاه جوي
فرستاده برگشت و آمد چو باد
سخنها همه پيش او کرد ياد
سپهبد فرود آمد از پشت پيل
پياده همي رفت گريان دو ميل
بيامد چوطلخند را مرده ديد
دل لشکر از درد پژمرده ديد
سراپاي او سر به سر بنگريد
به جايي برو پوست خسته نديد
خروشان همه گوشت بازو بکند
نشست از برش سوگوار و نژند
همي گفت زار اي نبرده جوان
برفتي پر از درد و خسته روان
تو راگردش اختر بد بکشت
وگرنه نزد بر تو بادي درشت
بپيچيد ز آموزگاران سرت
تو رفتي ومسکين دل مادرت
بخوبي بسي راندم با تو پند
نيامد تو را پند من سودمند
چو فرزانه گو بد آنجا رسيد
جهان جوي طلخند را مرده ديد
برادرش گريان و پر درد گشت
خروش سواران بران پهن دشت
خروشان بغلتيد در پيش گو
همي گفت زار اي جهان دار نو
ازان پس بياراست فرزانه پند
بگو گفت کاي شهريار بلند
ازين زاري و سوگواري چه سود
چنين رفت و اين بودني کار بود
سپاس از جهان آفرينت يکيست
که طلخند بر دست تو کشته نيست
همه بودني گفته بودم به شاه
ز کيوان و بهرام و خورشيد و ماه
که چندان به پيچيد برزم اين جوان
که برخويشتن بر سر آرد زمان
کنون کار طلخند چون بادگشت
بناداني و تيزي اندر گذشت
سپاهست چندان پر از درد و خشم
سراسر همه برتو دارند چشم
بيارام و ما را تو آرام ده
خرد را به آرام دل کام ده
که چون پادشا را ببيند سپاه
پر از درد و گريان پياده به راه
بکاهدش نزد سپاه آبروي
فرومايه گستاخ گردد بروي
به کردار جام گلابست شاه
که از گرد يکباره گردد تباه
ز دانا خردمند بشنيد پند
خروشي ز لشکر برآمد بلند
که آن لشکر اکنون جدا نيست زين
همه آفرين باد بر آن و اين
همه پاک در زينهار منيد
وزين بر منش يادگار منيد
ازان پس چو دانندگان را بخواند
به مژگان بسي خون دل برفشاند
ز پند آنچ طلخند را داده بود
بدياشن بگفت آنچ ازو هم شنود
يکي تخت تابوت کردش ز عاج
ز زر و ز پيروزه و خوب ساج
بپوشيد رويش به چيني پرند
شد آن نامور نامبردار هند
بدبق و بقير و بکافور و مشک
سرتنگ تابوت کردند خشک
وزان جايگه تيز لشکر براند
به راه و به منزل فراوان نماند
چو شاهان گزيدند جاي نبرد
بشد مادر از خواب و آرام و خورد
هميشه بره ديدبان داشتي
به تلخي همي روز بگذاشتي
چوازراه برخاست گرد سپاه
نگه کرد بينادل از ديده گاه
همي ديده بان بنگريد از دو ميل
که بيند مگر تاج طلخند و پيل
ز بالا درفش گو آمد پديد
همه روي کشور سپه گستريد
نيامد پديد از ميان سپاه
سواري برافگند از ديده گاه
که لشکر گذر کرد زين روي کوه
گو وهرک بودند با او گروه
نه طلخند پيدا نه پيل و درفش
نه آن نامداران زرينه کفش
ز مژگان فروريخت خون مادرش
فراوان به ديوار بر زد سرش
ازان پس چوآمد به مام آگهي
که تيره شد آن فر شاهنشهي
جهاندار طلخند بر زين بمرد
سرگاه شاهي بگو در سپرد
همي جامه زد چاک و رخ را بکند
به گنجور گنج آتش اندر فگند
به ايوان او شد دمان مادرش
به خون اندرون غرقه گشته سرش
همه کاخ وتاج بزرگي بسوخت
ازان پس بلند آتشي برفروخت
که سوزد تن خويش به آيين هند
ازان سوگ پيداکند دين هند
چو از مادر آگاهي آمد بگو
برانگيخت آن باره تيزرو
بيامد ورا تنگ در بر گرفت
پر از خون مژه خواهش اندر گرفت
بدو گفت کاي مهربان گوش دار
که ما بيگناهيم زين کارزار
نه من کشتم او را نه ياران من
نه گردي گمان برد زين انجمن
که خود پيش او دم توان زد درشت
ورا گردش اختر بد بکشت
بدو گفت مادر که اي بدکنش
ز چرخ بلند آيدت سرزنش
برادر کشي از پي تاج و تخت
نخواند تو را نيکدل نيکبخت
چنين داد پاسخ که اي مهربان
نشايد که برمن شوي بدگمان
بيارام تا گردش روزمگاه
نمايم تو را کار شاه و سپاه
که يارست شد پيش او رزمجوي
کرا بود در سر خود اين گفت وگوي
به دادار کو داد ومهر آفريد
شب و روز و گردان سپهر آفريد
کزين پس نبيند مرا مهر و گاه
نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه
مگر کين سخن آشکارا کنم
ز تندي دلت پرمداراکنم
که او را بدست کسي بد زمان
که مردم رهايي نيابد ازان
که يابد به گيتي رهايي ز مرگ
وگر جان بپوشد به پولاد ترگ
چنان شمع رخشان فرو پژمرد
بگيت کسي يک نفس نشمرد
وگر چون نمايم نگردي تو رام
به دادار دارنده کوراست کام
که پيشت به آتش بر خويش را
بسوزم ز بهر بدانديش را
چو بشنيد مادر سخنهاي گو
دريغ آمدش برز و بالاي گو
بدو گفت مادر که بنماي راه
که چون مرد بر پيل طلخند شاه
مگر بر من اين آشکارا شود
پر آتش دلم پرمدارا شود
پر از در شد گو بايوان خويش
جهانديده فرزانه را خواند پيش
بگفت آنچ با مادرش رفته بود
ز مادر که برآتش آشفته بود
نشستند هر دو بهم راي زن
گو و مرد فرزانه بي انجمن
بدو گفت فرزانه کاي نيکخوي
نگردد بما راست اين آرزوي
ز هر سو بخوانيم برنا و پير
کجا نامداري بود تيزوير
ز کشمير وز دنبر و مرغ و ماي
وزان تيزويران جوينده راي
ز دريا و از کنده وزرمگاه
بگوييم با مرد جوينده راه
سواران بهر سو پراگند گو
بجايي که بد موبدي پيشرو
سراسر بدرگاه شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
جهاندار بنشست با موبدان
بزرگان دانادل و بخردان
صفت کرد فرزانه آن رزمگاه
که چون رفت پيکار جنگ وسپاه
ز دريا و از کنده و آبگير
يکايک بگفتند با تيزوير
نخفتند زايشان يکي تيره شب
نه بر يکدگر برگشادند لب
ز ميدان چو برخاست آواز کوس
جهانديدگان خواستند آبنوس
يکي تخت کردند از چارسوي
دومرد گرانمايه و نيکخوي
همانند آن کنده و رزمگاه
بروي اندر آورده روي سپاه
بران تخت صدخانه کرده نگار
صفي کرد او لشکر کارزار
پس آنگه دولشکر زساج و زعاج
دو شاه سرافراز با پيل وتاج
پياده بديد اندرو با سوار
همه کرده آرايش کارزار
ز اسبان و پيلان و دستور شاه
مبارز که اسب افگند بر سپاه
همه کرده پيکر به آيين جنگ
يک تيز وجنبان يکي با درنگ
بياراسته شاه قلب سپاه
ز يک دست فرزانه نيک خواه
ابر دست شاه از دو رويه دو پيل
ز پيلان شده گرد همرنگ نيل
دو اشتر بر پيل کرده به پاي
نشانده برايشان دو پاکيزه راي
به زير شتر در دو اسب و دو مرد
که پرخاش جويند روز نبرد
مبارز دو رخ بر دو روي دوصف
ز خون جگر بر لب آورده کف
پياده برفتي ز پيش و ز پس
کجا بود در جنگ فريادرس
چو بگذاشتي تا سر آوردگاه
نشستي چو فرزانه بر دست شاه
همان نيزه فرزانه يک خانه بيش
نرفتي نبودي ازين شاه پيش
سه خانه برفتي سرافراز پيل
بديدي همه رزم گه از دو ميل
سه خانه برفتي شتر همچنان
برآورد گه بر دمان و دنان
نرفتي کسي پيش رخ کينه خواه
همي تاختي او همه رزمگاه
همي راند هر يک به ميدان خويش
برفتن نکردي کسي کم و بيش
چو ديدي کسي شاه را در نبرد
به آواز گفتي که شاها بگرد
ازان پس ببستند بر شاه راه
رخ و اسب و فرزين و پيل و سپاه
نگه کرد شاه اندران چارسوي
سپه ديد افگنده چين در بروي
ز اسب و ز کنده بر و بسته راه
چپ و راست و پيش و پس اندر سپاه
شد از رنج وز تشنگي شاه مات
چنين يافت از چرخ گردان برات
ز شطرنج طلخند بد آرزوي
گوآن شاه آزاده و نيکخوي
همي کرد مادر ببازي نگاه
پر از خون دل از بهر طلخند شاه
نشسته شب و روز پر درد وخشم
ببازي شطرنج داده دو چشم
همه کام و رايش به شطرنج بود
ز طلخند جانش پر از رنج بود
هميشه همي ريخت خونين سرشک
بران درد شطرنج بودش پزشک
بدين گونه بد تاچمان و چران
چنين تا سر آمد بروبر زمان
سرآمد کنون برمن اين داستان
چنان هم که بشنيدم ازباستان