بگفتند کاين شهرهاي فراخ
پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ
ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد
بسي بود ويران و آرام جغد
چغاني وسومان وختلان و بلخ
شده روز بر هر کسي تار و تلخ
بخارا وخوارزم وآموي و زم
بسي ياد دارمي با درد و غم
ز بيداد وز رنج افراسياب
کسي را نبد جاي آرام وخواب
چوکيخسرو آمد برستيم از اوي
جهاني برآسود از گفت وگوي
ازان پس چو ارجاسب شد زورمند
شد اين مرزها پر ز درد وگزند
از ايران چو گشتاسب آمد به جنگ
نديد ايچ ارجاسب جاي درنگ
برآسود گيتي ز کردار اوي
که هرگز مبادا فلک ياراوي
ازان پس چونرسي سپهدار شد
همه شهرها پر ز تيمار شد
چوشاپور ارمزد بگرفت جاي
ندانست نرسي سرش را ز پاي
جهان سوي داد آمد و ايمني
ز بد بسته شد دست آهرمني
چوخاقان جهان بستد از يزدگرد
ببد تيزدستي برآورد گرد
بيامد جهاندار بهرام گور
ازو گشت خاقان پر از درد و شور
شد از داد او شهرها چون بهشت
پراگنده شد کار ناخوب و زشت
به هنگام پيروز چون خوشنواز
جهان کرد پر درد و گرم و گداز
مبادا فغانيش فرزند اوي
مه خويشان مه تخت ومه اورند اوي
جهاندار کسري کنون مرز ما
بپذرفت و پرمايه شد ارز ما
بماناد تا جاودان اين بر اوي
جهان سر به سر چون تن و چون سر اوي
که از وي زمين داد بيند کنون
نبينيم رنج ونه ريزيم خون
ازان پس ز هيتال وترک وختن
به گلزريون برشدند انجمن
به هر سو که بد موبدي کاردان
ردي پاک وهشيار و بسياردان
ز پيران هرآنکس که بد راي زن
بروبر ز ترکان شدند انجمن
چنان راي ديدند يک سر سپاه
که آيند با هديه نزديک شاه
چو نزديک نوشين روان آمدند
همه يک دل و يک زبان آمدند
چنان گشت ز انبوه درگاه شاه
که بستند برمور و بر پشه راه
همه برنهادند سر برزمين
همه شاه راخواندند آفرين
بگفتند کاي شاه ما بنده ايم
به فرمان تو در جهان زنده ايم
همه سرفرازيم با ساز جنگ
به هامون بدريم چرم پلنگ
شهنشاه پذرفت ز ايشان نثار
برستند پاک از بد روزگار
از ايشان فغانيش بد پيشرو
سپاهي پسش جنگ سازان نو
ز گردان چو خشنود شد شهريار
بيامد به درگاه سالار بار
بپرسيد بسيار و بنواختشان
بهر برزني جايگه ساختشان
وزان پس شهنشاه يزدان پرست
به خاک آمد از جايگاه نشست
ستايش همي کرد برکردگار
که اي برتر از گردش روزگار
تودادي مرا فر وفرهنگ و راي
تو باشي بهر نيکئي رهنماي
هر آنکس که يابد ز من آگهي
ازين پس نجويد کلاه مهي
همه کهتري را بسازند کار
ندارد کسي زهره کارزار
به کوه اندرون مرغ و ماهي بر آب
چو من خفته باشم نجويند خواب
همه دام ودد پاسبان منند
مهان جهان کهتران منند
کرا برگزيني تو او خوار نيست
جهان را جز از تو جهاندار نيست
تو نيرو دهي تا مگر در جهان
نخسبد ز من مور خسته روان
چنين پيش يزدان فراوان گريست
نگر تا چنين درجهان شاه کيست
به تخت آمد از جايگه نماز
ز گرگان برفتن گرفتند ساز
برآمد خروشيدن گاودم
ز درگاه آواز رويينه خم
سپه برنشست و بنه برنهاد
ز يزدان نيکي دهش کرد ياد
ز دينار و ديبا و تاج و کمر
ز گنج درم هم ز در و گهر
ز اسبان و پوشيده رويان و تاج
دگر مهد پيروزه و تخت عاج
نشستند بر زين پرستندگان
بت آراي وهرگونه اي بندگان
فرستاد يکسر سوي طيسفون
شبستان چيني به پيش اندرون
به فرخنده فال و به روز آسمان
برفتند گرد اندرش خادمان
سرموبدان بود مهران ستاد
بشد با شبستان خاقان نژاد
سوي طيسفون رفت گنج و بنه
سپاهي نماند از يلان يک تنه
همه ويژه گردان آزداگان
بيامد سوي آذرآبادگان
سپاهي بيامد ز هر کشوري
ز گيلان و ز ديلمان لشکري
ز کوه بلوج و ز دشت سروچ
گرازان برفتند گردان کوچ
همه پاک با هديه و با نثار
به پيش سراپرده شهريار
بدان شهرشد شهريار بزرگ
که ازميش کوته کند چنگ گرگ
به فر جهاندار کسري سپهر
دگرگونه تر شد به کين و به مهر
به شهري کجا برگذشتي سپاه
نيازارد زان کشتمندي به راه
نجستي کسي ازکسي نان وآب
بره بر بياراستي جاي خواب
برينسان همي گرد گيتي بگشت
نگه کرد هرجاي هامون و دشت
جهان ديد يک سر پر از کشتمند
در و دشت پرگاو و پرگوسفند
زميني که آباد هرگز نبود
بروبر نديدند کشت و درود
نگه کرد کسري برومند يافت
بهرخانه اي چند فرزند يافت
خميده سر از بار شاخ درخت
به فر جهاندار بيداربخت
به منزل رسيدند نزديک شاه
فرستاده قيصر آمد به راه
ابا هديه و جامه و سيم و زر
ز ديباي رومي و چيني کمر
نثاري که پوشيده شد روي بوم
چنان باژ هرگز نيامد ز روم
ز دينار پر کرده ده چرم گاو
سه ساله فرستاده شد باژ و ساو
ز قيصر يکي نامه اي با نثار
نبشته سوي نامور شهريار
فرستاده را پيش بنشاندند
نگه کرد و نامه برو خواندند
بسي نرم پيغامها داده بود
ز چيزي که پيشش فرستاده بود
کزين پس فزون تر فرستيم چيز
که اين ساو بد باژ بايست نيز
بپذرفت شاه آنک او ديد رنج
فرستاد يکسر همه سوي گنج
وزان تخت شاه اندر آمد به اسب
همي راند تا خان آذرگشسب
چو از دور جاي پرستش بديد
شد از آب ديده رخش ناپديد
فرود آمد از اسب برسم بدست
به زمزم همي گفت ولب را ببست
همان پيش آتش ستايش گرفت
جهان آفرين را نيايش گرفت
همه زر و گوهر فزوني که برد
سراسر به گنجور آتش سپرد
پراگند بر موبدان سيم و زر
همه جامه بخشيدشان با گهر
همه موبدان زو توانگر شدند
نيايش کنان پيش آذر شدند
به زمزم همي خواندند آفرين
بران دادگر شهريار زمين
و زانجا بيامد سوي طيسفون
زمين شد ز لشکر که بيستون
ز بس خواسته کان پراگنده شد
ز زر و درم کشور آگنده شد
وزان شهر سوي مداين کشيد
که آنجا بدي گنجها را کليد
گلستان چين با چهل اوستاد
همي راند در پيش مهران ستاد
چو کسري بيامد برتخت خويش
گرازان و انباز با بخت خويش
جهان چون بهشتي شد آراسته
ز داد و ز خوبي پر از خواسته
نشستند شاهان ز آويختن
به هر جاي بيداد و خون ريختن
جهان پرشد از فره ايزدي
ببستند گفتي دو دست از بدي
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوي بدي آختن
جهاني به فرمان شاه آمدند
ز کژي و تاري به راه آمدند
کسي کو بره بر درم ريختي
ازان خواسته دزد بگريختي
ز ديبا و دينار بر خشک و آب
برخشنده روز و به هنگام خواب
بپيوست نامه به هر کشوري
به هرنامداري و هر مهتري
ز بازارگانان ترک و ز چين
ز سقلاب وهرکشوري همچنين
ز بس نافه مشک و چيني پرند
از آرايش روم وز بوي هند
شد ايران به کردار خرم بهشت
همه خاک عنبر شد و زر خشت
جهاني به ايران نهادند روي
بر آسوده از رنج وز گفت وگوي
گلابست گويي هوا را سرشک
بر آسوده از رنج مرد و پزشک
بباريد برگل به هنگام نم
نبد کشتورزي ز باران دژم
جهان گشت پرسبزه وچارپاي
در و دشت گل بود و بام سراي
همه رودها همچو دريا شده
به پاليز گلبن ثريا شده
به ايران زبانها بياموختند
روانها بدانش برافروختند
ز بازارگانان هر مرز و بوم
ز ترک و ز چين و ز سقلاب و روم
ستايش گرفتند بر رهنماي
فزايش گرفت از گيا چارپاي
هرآنکس که از دانش آگاه بود
ز گويندگان بر در شاه بود
رد وموبد و بخردان ارجمند
بدانديش ترسان ز بيم گزند
چوخورشيد گيتي بياراستي
خروشي ز درگاه برخاستي
که اي زيردستان شاه جهان
مداريد يک تن بد اندر نهان
هرآنکس که از کار ديده ست رنج
نيابد به اندازه رنج گنج
بگويند يکسر به سالار بار
کز آنکس کند مزد او خواستار
وگر فام خواهي بيايد ز راه
درم خواهد از مرد بي دستگاه
نبايد که يابد تهيدست رنج
که گنجور فامش بتوزد ز گنج
کسي کو کند در زن کس نگاه
چوخصمش بيايد به درگاه شاه
نبيند مگر چاه ودار بلند
که با دار تيرست و با چاه بند
وگر اسب يابند جايي يله
که دهقان بدر بر کند زان گله
بريزند خونش بران کشتمند
برد گوشت آنکس که يابد گزند
پياده بماند سوارش ز اسب
به پوزش رود نزد آذرگشسب
عرض بسترد نام ديوان اوي
به پاي اندر آرند ايوان اوي
گناهي نباشد کم و بيش ازين
ز پستر بود آنک بد پيش ازين
نباشد بران شاه همداستان
بدر بر نخواهد جز از راستان
هرآنکس که نپسندد اين راه ما
مبادا که باشد به درگاه ما
جهاندار يک روز بنشست شاد
بزرگان داننده را بار داد
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
برتخت بنشست بوزرجمهر
يکي آفرين کرد برکردگار
خداوند پيروز و پروردگار
چنين گفت کاي داور تازه روي
که بر تو نيابد سخن زشت گوي
خجسته شهنشاه پيروزگر
جهاندار بادانش و با گهر
نبشتم سخن چند بر پهلوي
ابر دفتر و کاغذ خسروي
سپردم به گنجور تا روزگار
برآيد بخواند مگر شهريار
بديدم که اين گنبد ديرساز
نخواهد همي لب گشادن به راز
اگرمرد برخيزد از تخت بزم
نهد برکف خويش جان را برزم
زمين را بپردازد از دشمنان
شود ايمن از رنج آهرمنان
شود پادشا بر جهان سر به سر
بيابد سخنها همه دربدر
شود دستگاهش چو خواهد فراخ
کند گلشن و باغ و ميدان و کاخ
نهد گنج و فرزند گرد آورد
بسي روز برآرزو بشمرد
فر از آورد لشکر وخواسته
شود کاخ و ايوانش آراسته
گر اي دون که درويش باشد به رنج
فراز آرد از هر سويي نام و گنج
ز روي ريا هرچ گرد آورد
ز صد سال بودنش برنگذرد
شود خاک وبي بر شود رنج اوي
به دشمن بماند همه گنج اوي
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه
نه ايوان شاهي نه گنج و سپاه
چو بشنيد آن جستن و باد اوي
ز گيتي نگيرد کسي ياد اوي
بدين کار چون بگذرد روزگار
ازو نام نيکي بود يادگار
ز گيتي دوچيزيست جاويد بس
دگر هرچ باشد نماند به کس
سخن گفتن نغز و کردار نيک
نگردد کهن تا جهانست ريک
بدين سان بود گردش روزگار
خنک مرد با شرم و پرهيزگار
مکن شهريارا گنه تا توان
بويژه کزو شرم دارد روان
بي آزاري وسودمندي گزين
که اينست فرهنگ آيين و دين
ز من يادگارست چندي سخن
گمانم که هرگز نگردد کهن
چو بگشاد روشن دل شهريار
فروان سخن کرد زو خواستار
بدو گفت فرخ کدامست مرد
که دارد دلي شاد بي باد سرد
چنين گفت کانکو بود بيگناه
نبردست آهرمن او راز راه
بپرسيدش از کژي و راه ديو
ز راه جهاندار کيهان خديو
بدو گفت فرمان يزدان بهيست
که اندر دوگيتي ازو فرهيست
دربرتري راه آهرمنست
که مرد پرستنده را دشمنست
خنک درجهان مرد پيمان منش
که پاکي وشرمست پيرامنش
چوجانش تنش را نگهبان بود
همه زندگانيش آسان بود
بماند بدو رادي و راستي
نکوبد درکژي وکاستي
هران چيز کان بهره تن بود
روانش پس از مرگ روشن بود
ازين هر دو چيزي ندارد دريغ
که به هر نيامست گر به هر تيغ
کسي کو بود برخرد پادشا
روان را ندارد به راه هوا
سخن نشنو ازمرد افزون منش
که با جان روشن بود بدکنش
چوخستو بيايد به ديگر سراي
هم ايدر پر از درد ماند به جاي
کزين بگذري سفله آن را شناس
که از پاک يزدان ندارد سپاس
دريغ آيدش بهره تن ز تن
شود ز آرزوها ببندد دهن
همان بهر جانش که دانش بود
نداند نه از دانشي بشنود
بپرسيد کسري که از کهتران
کرا باشد انديشه مهتران
چنين گفت کان کس که داناترست
بهر آرزو بر تواناترست
کدامست دانا بدوشاه گفت
که دانش بود مرد را درنهفت
چنين گفت کان کو به فرمان ديو
نپردازد از راه کيهان خديو
ده اند اهرمن هم به نيروي شير
که آرند جان وخرد را به زير
بدو گفت کسري که ده ديو چيست
کزيشان خرد را ببايد گريست
چنين داد پاسخ که آز و نياز
دو ديوند با زور و گردن فراز
دگر خشم ور شکست وننگست وکين
چو نمام و دوروي و ناپاک دين
دهم آنک از کس ندارد سپاس
به نيکي وهم نيست يزدان شناس
بدو گفت ازين شوم ده باگزند
کدامست آهرمن زورمند
چنين داد پاسخ به کسري که آز
ستمکاره ديوي بود ديرساز
که اورا نبينند خشنود ايچ
همه درفزونيش باشد بسيچ
نياز آنک او را ز اندوه و درد
همي کور بينند و رخساره زرد
کزين بگذري خسرو اديو رشک
يکي دردمندي بود بي پزشک
اگر در زمانه کسي بي گزند
به تندي شود جان او دردمند
دگر ننگ ديوي بود با ستيز
هميشه ببد کرده چنگال تيز
دگر ديو کينست پرخشم وجوش
ز مردم بتابد گه خشم هوش
نه بخشايش آرد بروبر نه مهر
دژآگاه ديوي پرآژنگ چهر
دگر ديو نمام کو جز دروغ
نداند نراند سخن با فروغ
بماند سخن چين ودوروي ديو
بريده دل از بيم کيهان خديو
ميان دوتن کين وجنگ آورد
بکوشد که پيوستگي بشکرد
دگر ديو بي دانش وناسپاس
نباشد خردمند و نيکي شناس
به نزديک او راي و شرم اندکيست
به چشمش بدو نيک هردو يکيست
ز دانا بپرسيد پس شهريار
که چون ديو با دل کند کارزار
ببنده چه دادست کيهان خديو
که از کار کوته کند دست ديو
چنين داد پاسخ که دست خرد
ز کردار آهرمنان بگذرد
خرد باد جان تو را رهنمون
که راهي درازست پيش اندرون
ز شمشير ديوان خرد جوشنست
دل وجان داننده زو روشنست
گذشته سخن ياد دارد خرد
به دانش روان را همي پرورد
وگر خود بود آنک خوانيم خيم
که با او ندارد دل از ديو بيم
جهان خوش بود بردل نيک خوي
نگردد بگرد در آرزوي
سخنهاي باينده گويم کنون
که دلرا به شادي بود رهنمون
هميشه خردمند و اميدوار
نبيند جز از شادي روزگار
نينديشد از کار بد يک زمان
ره راست گيرد نگيرد کمان
دگر هر که خشنود باشد به گنج
نيازد نيارد تنش را به رنج
کسي کو به گنج و درم ننگرد
همه روز او برخوشي بگذرد
دگر دين يزدان پرستست و بس
به رنج و به گنج و به آزرم کس
ز فرمان يزدان نگردد سرش
سرشت بدي نيست هم گوهرش
برين همنشانست پرهيز نيز
که نفروشد او راه يزدان به چيز
بدو گفت زين ده کدامست شاه
سوي نيکويها نماينده راه
چنين داد پاسخ که راه خرد
ز هر دانشي بي گمان بگذرد
همان خوي نيکوکه مردم بدوي
بماند همه ساله با آب روي
وزين گوهران گوهر استوار
تن خشندي ديدم از روزگار
وزيشان اميدست آهسته تر
برآسوده از رنج و شايسته تر
وزين گوهران آز ديدم به رنج
که همواره سيري نيابد ز گنج
بدو گفت شاه از هنرها چه به
که گردد بدو مرد جوينده مه
چنين داد پاسخ که هر کو ز راه
نگردد بود با تني بيگناه
بيابد ز گيتي همه کام ونام
از انجام فرجام و آرام و کام
بپرسيد ازو نامبردار گو
کزين ده کدامين بود پيشرو
چنين داد پاسخ به آواز نرم
سخنهاي دانش به گفتار گرم
فزوني نجويد برين بر خرد
خرد بي گمان برهنر بگذرد
وزان پس ز دانا بپرسيد مه
که فرهنگ مردم کدامست به
چنين داد پاسخ که دانش بهست
خردمند خود برجهان برمهست
که دانا بلندي نيازد به گنج
تن خويش را دور دارد ز رنج
ز نيروي خصمش بپرسيد شاه
که چون جست خواهي همي دستگاه
چنين داد پاسخ که کردار بد
بود خصم روشن روان وخرد
ز دانا بپرسيد پس دادگر
که فرهنگ بهتر بود گر گهر
چنين داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
گهر بي هنر زار وخوارست وسست
به فرهنگ باشد روان تندرست
بدو گفت جان را زدودن بچيست
هنرهاي تن را ستودن بچيست
بگويم کنون گفتها سر به سر
اگر يادگيري همه دربدر
خرد مرد را خلعت ايزديست
ز انديشه دورست ودور از بديست
هنرمند کز خويشتن درشگفت
بماند هنر زو نبايد گرفت
همان خوش منش مردم خويش دار
نباشد به چشم خردمند خوار
اگر بخشش ودانش و رسم و داد
خردمند گرد آورد با نژاد
بزرگي و افزوني و راستي
همي گيرد از خوي بدکاستي
ازان پس بپرسيد کسري ازوي
که اي نامور مرد فرهنگ جوي
بزرگي به کوشش بود گر به بخت
که يابد جهاندار ازو تاج وتخت
چنين داد پاسخ که بخت وهنر
چنانند چون جفت با يکديگر
چنان چون تن وجان که يارند وجفت
تنومند پيدا و جان در نهفت
همان کالبد مرد را پوششست
اگر بخت بيدار در کوششست
به کوشش نيايد بزرگي به جاي
مگر بخت نيکش بود رهنماي
و ديگر که گيتي فسانه ست و باد
چو خوابي که بيننده دارد به ياد
چو بيدار گردد نبيند به چشم
اگر نيکويي ديد اگر درد وخشم
دگر پرسشي برگشاد از نهفت
بدانا ستوده کدامست گفت
چنين داد پاسخ که شاهي که تخت
بيارايد و زور يابد ز بخت
اگر دادگر باشد و نيک نام
بيابد ز گفتار و کردار کام
بدو گفت کاندر جهان مستمند
کدامست بدروز و ناسودمند
چنين داد پاسخ که درويش زشت
که نه کام يابد نه خرم بهشت
بپرسيد و گفتا که بدبخت کيست
که همواره از درد بايد گريست
چنين داد پاسخ که داننده مرد
که دارد ز کردار بد روي زرد
بپرسيد ازو گفت خرسند کيست
به بيشي ز چيز آرزومند کيست
چنين داد پاسخ که آنکس که مهر
ندارد برين گرد گردان سپهر
بدو گفت ما را چه شايسته تر
چنين گفت کان کس که آهسته تر
بپرسيد ازو گفت آهسته کيست
که بر تيز مردم ببايد گريست
چنين داد پاسخ که از عيب جوي
نگر تاکه پيچد سر از گفتگوي
به نزديک او شرم و آهستگي
هنرمندي و راي و شايستگي
بپرسيد ازو نامور شهريار
که ازمردمان کيست اميدوار
چنين گفت کان کس که کوشاترست
دوگوشش بدانش نيوشاترست
بپرسيد ازو شهريار جهان
از آگاهي نيک و بد در نهان
چنين داد پاسخ که از آگهي
فراوان بود کژ ومغزش تهي
مگر آنک گفتند خاکست جاي
ندانم چه گويم ز ديگر سراي
بدو گفت کسري که آباد شهر
کدامست و مازو چه داريم بهر
چنين داد پاسخ که آبادجاي
ز داد جهاندار باشد به پاي
بپرسيد کسري که بيدارتر
پسنديده تر مرد وهشيارتر
به گيتي کدامست بامن بگوي
که بفزايد از دانش آبروي
چنين داد پاسخ که داناي پير
که با آزمايش بود يادگير
بدو گفت کسري که رامش کراست
که دارد به شادي همي پشت راست
چنين داد پاسخ که هر کو زبيم
بود ايمن و باشدش زر و سيم
بدو گفت ما را ستايش به چيست
به نزديک هرکس پسنديده کيست
چنين داد پاسخ که او را نياز
بپوشد همي رشک با ننگ و آز
همان رشک و کينش نباشد نهان
پسنديده او باشد اندر جهان
ز مرد شکيبا بپرسيد شاه
که از صبر دارد به سر بر کلاه
چنين گفت کان کس که نوميد گشت
دل تيره رايش چوخورشيد گشت
دگرآنک روزش ببايد شمرد
به کار بزرگ اندرون دست برد
بدو گفت غم دردل کيست بيش
کز اندوه سيرآيد از جان خويش
چنين داد پاسخ که آنکو ز تخت
بيفتاد و نوميد گردد ز بخت
بپرسيد ازو شهريار بلند
که از ما که دارد دلي دردمند
چنين گفت کان کو خردمند نيست
توانگر کش از بخت فرزند نيست
بپرسيد شاه از دل مستمند
نشسته به گرم اندرون بي گزند
بدو گفت با دانشي پارسا
که گردد برو ابلهي پادشا
بپرسيد نوميدتر کس کدام
که دارد توانايي و نيک نام
چنين گفت کان کو ز کار بزرگ
بيفتد بماند نژند وسترگ
بپرسيد ازو شاه نوشين روان
که اي مرد دانا و روشن روان
که داني که بي نام وآرايشست
که او از در مهر و بخشايشست
بدو گفت مرد فراوان گناه
گنهکار درويش و بي دستگاه
بپرسيد وگفتش که برگوي راست
که تا از گذشته پشيمان کراست
چنين داد پاسخ که آن تيره ترگ
که بر سر نهد پادشا روز مرگ
پشيمان شود دل کند پرهراس
که جانش به يزدان بود ناسپاس
وديگر که کردار دارد بسي
به نزديک آن ناسپاسان کسي
بپرسيد وگفت اي خرد يافته
هنرها يک اندر دگر بافته
چه داني کزو تن بود سودمند
همان بر دل هر کسي ارجمند
چنين داد پاسخ که ناتندرست
که دل را جز از شادماني نجست
چو از درد روزي بسستي بود
همه آرزو تندرستي بود
بپرسيد و گفتش که از آرزوي
چه بيشست پيداکن اي نيک خوي
بدو گفت چون سرفرازي بود
همه آرزو بي نيازي بود
چو ازبي نيازي بود تندرست
نبايد جز از کام دل چيز جست
ازان پس چنين گفت با رهنمون
که بردل چه انديشه آيد فزون
چنين داد پاسخ که اي را سه روي
بسازد خردمند با راه جوي
يکي آنک انديشد از روز بد
مگر بي گنه برتنش بد رسد
بترسد ز کار فريبنده دوست
که با مغز جان خواهد وخون وپوست
سه ديگر ز بيدادگر شهريار
که بيگار بستاند از مرد کار
چه نيکو بود گردش روزگار
خرديافته مرد آموزگار
جهان روشن وپادشا دادگر
ز گردون نيابي فزون زين هنر
بپرسيدش از دين و از راستي
کزو دور باشد بدو کاستي
بدو گفت شاها بديني گراي
کزو نگسلد ياد کرد خداي
همان دوري از کژي و راه ديو
بترس از جهانبان و کيهان خديو
به فرمان يزدان نهاده دو گوش
وزيشان نباشد کسي با خروش
ازان پس بپرسيدش از پادشا
که فرماروانست بر پارسا
کزايشان کدامست پيروزبخت
که باشد به گيتي سزاوار تخت
چنين گفت کان کوبود دادگر
خرد دارد و راي و شرم و هنر
بپرسيدش از دوستان کهن
که باشند هم کوشه و يک سخن
چنين داد پاسخ که از مرد دوست
جوانمردي وداد دادن نکوست
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختي بود يار و فريادرس
بدو گفت کسري کرا بيش دوست
که با او يکي بود از مغز و پوست
چنين داد پاسخ که از نيک دل
جدايي نخواهد جز از دل گسل
دگر آنکسي کو نوازنده تر
نکوتر به کردار و سازنده تر
بپرسيد دشمن کرا بيشتر
که باشد بدو بر بدانديش تر
چنين داد پاسخ که برترمنش
که باشد فروان بدو سرزنش
همان نيز کاو از دارد درشت
پرآژنگ رخساره و بسته مشت
بپرسيد تا جاودان دوست کيست
ز درد جدايي که خواهد گريست
چنين داد پاسخ که کردار نيک
نخواهد جدا بودن از يار نيک
چه ماند بدو گفت جاويد چيز
که آن چيز کمي نگيرد به نيز
چنين داد پاسخ که انباز مرد
نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد
چنين گفت کين جان دانا بود
که بر آرزوها توانا بود
بدو گفت شاه اي خداوند مهر
چه باشد به پهنا فزون از سپهر
چنين گفت کان شاه بخشنده دست
وديگر دل مرد يزدان پرست
بپرسيد وگفتا چه با زيب تر
کزان برفرازد خردمند سر
چنين داد پاسخ که اي پادشا
مده گنج هرگز بناپارسا
چو کردار با ناسپاسان کني
همي خشن خشک اندر آب افگني
بدو گفت اندر چه چيزست رنج
کزو کم شود مرد را آز گنج
بدو داد پاسخ که اي شهريار
هميشه دلت باد چون نوبهار
پرستنده شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگاني و گنج
بپرسيد وگفتش چه ديدي شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
چنين گفت با شاه بوزرجمهر
که يک سر شگفتست کار سپهر
يکي مرد بينيم با دستگاه
کلاهش رسيده بابر سياه
که او دست چپ را نداند ز راست
ز بخشش فزوني نداند نه کاست
يکي گردش آسمان بلند
ستاره بگويد که چونست وچند
فلک رهنمونش به سختي بود
همه بهر او شوربختي بود
گرانتر چه داني بدو گفت شاه
چنين داد پاسخ که سنگ گناه
بپرسيد کز برتري کارها
ز گفتارها هم ز کردارها
کدامست با ننگ و با سرزنش
که باشد ورا هر کسي بدکنش
چنين داد پاسخ که ز فتي ز شاه
ستيهيدن مردم بيگناه
توانگرکه تنگي کند درخورش
دريغ آيدش پوشش و پرورش
زناني که ايشان ندارند شرم
بگفتن ندارند آواز نرم
همان نيک مردان که تندي کنند
وگر تنگ دستان بلندي کنند
دروغ آنک بي رنگ و زشتست وخوار
چه بر نابکار و چه بر شهريار
به گيتي ز نيکي چه چيزست گفت
که هم آشکارست و هم در نهفت
کزو مرد داننده جوشن کند
روان را بدان چيز روشن کند
چنين داد پاسخ که کوشان بدين
به گيتي نيابد جز از آفرين
دگر آنک دارد ز يزدان سپاس
بود دانشي مرد نيکي شناس
بدو گفت کسري که کرده چه به
چه ناکرده از شاه وز مرد مه
چه بهتر کزو باز داريم چنگ
گرفته چه بهتر ز بهر درنگ
چه بهتر ز فرمودن وداشتن
وگر مرد را خوار بگذاشتن
به پاسخ نگه داشتن گفت خشم
که از بيگناهان بخوابند چشم
دگر آنک بيدار داري روان
بکوشي تو در کارها تا توان
فروهشته کين برگرفته اميد
بتابد روان زو به کردار شيد
ز کار بزه چند يابي مزه
بيفگن مزه دور باش از بزه
سپاس ازخداوند خورشيد و ماه
که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه
چو اين کار دلگيرت آمد ببن
ز شطرنج بايد که راني سخن