جهاني به درگاه بنهاد روي
هر آنکس که بد بر زمين راه جوي
خروشي برآمد ز درگاه شاه
که هر کس که جويد سوي داد راه
بيايد بدرگاه نوشين روان
لب شاه خندان و دولت جوان
به آواز گفت آن زمان شهريار
که جز پاک يزدان مجوييد يار
که دارنده اويست و هم رهنماي
همو دست گيرد به هر دوسراي
مترسيد هرگز ز تخت و کلاه
گشادست بر هر کس اين بارگاه
هر آنکس که آيد به روز و به شب
ز گفتار بسته مداريد لب
اگر مي گساريم با انجمن
گر آهسته باشيم با راي زن
به چوگان و بر دشت نخچيرگاه
بر ما شما را گشادست راه
به خواب و به بيداري و رنج و ناز
ازين بارگه کس مگرديد باز
مخسبيد يک تن ز من تافته
مگر آرزوها همه يافته
بدان گه شود شاد و روشن دلم
که رنج ستم ديده گان بگسلم
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پيشکاران من
نخسبد کسي با دلي دردمند
که از درد او بر من آيد گزند
سخنها اگرچه بود در نهان
بپرسد ز من کردگار جهان
ز باژ و خراج آن کجا مانده است
که موبد به ديوان ما رانده است
نخواهند نيز از شما زر و سيم
مخسبيد زين پس ز من دل ببيم
برآمد ز ايوان يکي آفرين
بجوشيد تابنده روي زمين
که نوشين روان باد با فرهي
همه ساله با تخت شاهنشهي
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه
مه اين نامور خسرواني کلاه
برفتند با شادي و خرمي
چو باغ ارم گشت روي زمي
ز گيتي نديدي کسي را دژم
ز ابر اندر آمد به هنگام نم
جهان شد به کردار خرم بهشت
ز باران هوا بر زمين لاله کشت
در و دشت و پاليز شد چون چراغ
چو خورشيد شد باغ و چون ماه راغ
پس آگاهي آمد به روم و به هند
که شد روي ايران چو رومي پرند
زمين را به کردار تابنده ماه
به داد و به لشکر بياراست شاه
کسي آن سپه را نداند شمار
به گيتي مگر نامور شهريار
همه با دل شاد و با ساز جنگ
همه گيتي افروز با نام و ننگ
دل شاه هر کشوري خيره گشت
ز نوشين روان رايشان تيره گشت
فرستاده آمد ز هند و ز چين
همه شاه را خواندند آفرين
نديدند با خويشتن تاو او
سبک شد به دل باژ با ساو او
همه کهتري را بياراستند
بسي بدره و برده ها خواستند
به زرين عمود و به زرين کلاه
فرستادگان برگرفتند راه
به درگاه شاه جهان آمدند
چه با ساو و باژ مهان آمدند
بهشتي بد آراسته بارگاه
ز بس برده و بدره و بارخواه
برين نيز بگذشت چندي سپهر
همي رفت با شاه ايران به مهر
خردمند کسري چنان کرد راي
کزان مرز لختي بجنبد ز جاي
بگردد يکي گرد خرم جهان
گشاده کند رازهاي نهان
بزد کوس وز جاي لشکر براند
همي ماه و خورشيد زو خيره ماند
ز بس پيکر و لشکر و سيم و زر
کمرهاي زرين و زرين سپر
تو گفتي بکان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند
تن آسان بسوي خراسان کشيد
سپه را به آيين ساسان کشيد
به هر بوم آباد کو بربگذشت
سراپرده و خيمه ها زد به دشت
چو برخاستي ناله کرناي
مناديگري پيش کردي به پاي
که اي زيردستان شاه جهان
که دارد گزندي ز ما در نهان
مخسبيد ناايمن از شهريار
مداريد ز انديشه دل نابکار
ازين گونه لشکر بگرگان کشيد
همي تاج و تخت بزرگان کشيد
چنان دان که کمي نباشد ز داد
هنر بايد از شاه و راي و نژاد
ز گرگان بخ ساري و آمل شدند
به هنگام آواز بلبل شدند
در و دشت يه کسر همه بيشه بود
دل شاه ايران پرانديشه بود
ز هامون به کوهي برآمد بلند
يکي تازيي برنشسته سمند
سر کوه و آن بيشه ها بنگريد
گل و سنبل و آب و نخچير ديد
چنين گفت کاي روشن کردگار
جهاندار و پيروز و پروردگار
تويي آفريننده هور و ماه
گشاينده و هم نماينده راه
جهان آفريدي بدين خرمي
که از آسمان نيست پيدا زمي
کسي کو جز از تو پرستد همي
روان را به دوزخ فرستد همي
ازيرا فريدون يزدان پرست
بدين بيشه برساخت جاي نشست
بدو گفت گوينده کاي دادگر
گر ايدر ز ترکان نبودي گذر
ازين مايه ور جا بدين فرهي
دل ما ز رامش نبودي تهي
نياريم گردن برافراختن
ز بس کشتن و غارت و تاختن
نماند ز بسيار و اندک به جاي
ز پرنده و مردم و چارپاي
گزندي که آيد به ايران سپاه
ز کشور به کشور جزين نيست راه
بسي پيش ازين کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
کنون چون ز دهقان و آزادگان
برين بوم و بر پارسازادگان
نکاهد همي رنج کافزايشست
به ما برکنون جاي بخشايست
نباشد به گيتي چنين جاي شهر
گر از داد تو ما بيابيم بهر
همان آفريدون يزدان پرست
به بد بر سوي ما نيازيد دست
اگر شاه بيند به راي بلند
به ما برکند راه دشمن ببند
سرشک از دو ديده بباريد شاه
چو بشنيد گفتار فريادخواه
به دستور گفت آن زمان شهريار
که پيش آمد اين کار دشوار خوار
نشايد کزين پس چميم و چريم
وگر تاج را خويشتن پروريم
جهاندار نپسندد از ما ستم
که باشيم شادان و دهقان دژم
چنين کوه و اين دشتهاي فراخ
همه از در باغ و ميدان و کاخ
پر از گاو و نخچير و آب روان
ز ديدن همي خيره گردد روان
نمانيم کين بوم ويران کنند
همي غارت از شهر ايران کنند
ز شاهي وز روي فرزانگي
نشايد چنين هم ز مردانگي
نخوانند بر ما کسي آفرين
چو ويران بود بوم ايران زمين
به دستور فرمود کز هند و روم
کجا نام باشد به آباد بوم
ز هر کشوري مردم بيش بين
که استاد بيني برين برگزين
يکي باره از آب برکش بلند
برش پهن و بالاي او ده کمند
به سنگ و به گچ بايد از قعر آب
برآورده تا چشمه آفتاب
هر آنگه که سازيم زين گونه بند
ز دشمن به ايران نيايد گزند
نبايد که آيد يکي زين به رنج
بده هرچ خواهند و بگشاي گنج
کشاورز و دهقان و مرد نژاد
نبايد که آزار يابد ز داد
يکي پير موبد بران کار کرد
بيابان همه پيش ديوار کرد
دري برنهادند ز آهن بزرگ
رمه يک سر ايمن شد از بيم گرگ
همه روي کشور نگهبان نشاند
چو ايمن شد از دشت لشکر براند
ز دريا به راه الانان کشيد
يکي مرز ويران و بيکار ديد
به آزادگان گفت ننگست اين
که ويران بود بوم ايران زمين
نشايد که باشيم همداستان
که دشمن زند زين نشان داستان
ز لشکر فرستاده اي برگزيد
سخن گوي و دانا چنان چون سزيد
بدو گفت شبگير ز ايدر بپوي
بدين مرزبانان لشکر بگوي
شنيدم ز گفتار کارآگهان
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
که گفتيد ما را ز کسري چه باک
چه ايران بر ما چه يک مشت خاک
بيابان فراخست و کوهش بلند
سپاه از در تير و گرز و کمند
همه جنگجويان بيگانه ايم
سپاه و سپهبد نه زين خانه ايم
کنون ما به نزد شما آمديم
سراپرده و گاه و خيمه زديم
در و غار جاي کمين شماست
بر و بوم و کوه و زمين شماست
فرستاده آمد بگفت اين سخن
که سالار ايران چه افگند بن
سپاه الاني شدند انجمن
بزرگان فرزانه و راي زن
سپاهي که شان تاختن پيشه بود
وز آزادمردي کم انديشه بود
از ايشان بدي شهر ايران ببيم
نماندي بکس جامه و زر و سيم
زن و مرد با کودک و چارپاي
به هامون رسيدي نماندي بجاي
فرستاده پيغام شاه جهان
بديشان بگفت آشکار و نهان
رخ نامداران ازان تيره گشت
دل از نام نوشين روان خيره گشت
بزرگان آن مرز و کنداوران
برفتند با باژ و ساو گران
همه جامه و برده و سيم و زر
گرانمايه اسبان بسيار مر
از ايشان هر آنکس که پيران بدند
سخن گوي و دانش پذيران بدند
همه پيش نوشين روان آمدند
ز کار گذشته نوان آمدند
چو پيش سراپرده شهريار
رسيدند با هديه و با نثار
خروشان و غلتان به خاک اندرون
همه ديده پر خاک و دل پر ز خون
خرد چون بود با دلاور به راز
به شرم و به پوزش نيايد نياز
بر ايشان ببخشود بيدار شاه
ببخشيد يک سر گذشته گناه
بفرمود تا هرچ ويران شدست
کنام پلنگان و شيران شدست
يکي شارستاني برآرند زود
بدو اندرون جاي کشت و درود
يکي باره اي گردش اندر بلند
بدان تا ز دشمن نيابد گزند
بگفتند با نامور شهريار
که ما بندگانيم با گوشوار
برآريم ازين سان که فرمود شاه
يکي باره و نامور جايگاه
وزان جايگه شاه لشکر براند
به هندوستان رفت و چندي بماند
به فرمان همه پيش او آمدند
به جان هر کسي چاره جو آمدند
ز درياي هندوستان تا دو ميل
درم بود با هديه و اسب و پيل
بزرگان همه پيش شاه آمدند
ز دوده دل و نيک خواه آمدند
بپرسيد کسري و بنواختشان
براندازه بر پايگه ساختشان
به دل شاد برگشت ز آن جايگاه
جهاني پر از اسب و پيل و سپاه
به راه اندر آگاهي آمد به شاه
که گشت از بلوجي جهاني سياه
ز بس کشتن و غارت و تاختن
زمين را بآب اندر انداختن
ز گيلان تباهي فزونست ازين
ز نفرين پراگنده شد آفرين
دل شاه نوشين روان شد غمي
برآميخت اندوه با خرمي
به ايرانيان گفت الانان و هند
شد از بيم شمشير ما چون پرند
بسنده نباشيم با شهر خويش
همي شير جوييم پيچان ز ميش
بدو گفت گوينده کاي شهريار
به پاليز گل نيست بي زخم خار
همان مرز تا بود با رنج بود
ز بهر پراگندن گنج بود
ز کار بلوج ارجمند اردشير
بکوشيد با کاردانان پير
نبد سودمندي به افسون و رنگ
نه از بند وز رنج و پيکار و جنگ
اگرچند بد اين سخن ناگزير
بپوشيد بر خويشتن اردشير
ز گفتار دهقان برآشفت شاه
به سوي بلوج اندر آمد ز راه
چو آمد به نزديک آن مرز و کوه
بگرديد گرد اندرش با گروه
برآنگونه گرد اندر آمد سپاه
که بستند ز انبوه بر باد راه
همه دامن کوه تا روي شخ
سپه بود برسان مور و ملخ
مناديگري گرد لشکر بگشت
خروش آمد از غار وز کوه و دشت
که از کوچگه هرک يابيد خرد
وگر تيغ دارند مردان گرد
وگر انجمن باشد از اندکي
نبايد که يابد رهايي يکي
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه
سوار و پياده ببستند راه
از ايشان فراوان و اندک نماند
زن و مرد جنگي و کودک نماند
سراسر به شمشير بگذاشتند
ستم کردن و رنج برداشتند
ببود ايمن از رنج شاه جهان
بلوجي نماند آشکار و نهان
چنان بد که بر کوه ايشان گله
بدي بي نگهبان و کرده يله
شبان هم نبودي پس گوسفند
به هامون و بر تيغ کوه بلند
همه رختها خوار بگذاشتند
در و کوه را خانه پنداشتند
وزان جايگه سوي گيلان کشيد
چو رنج آمد از گيل و ديلم پديد
ز دريا سپه بود تا تيغ کوه
هوا پر درفش و زمين پر گروه
پراگنده بر گرد گيلان سپاه
بشد روشنايي ز خورشيد و ماه
چنين گفت کايدر ز خرد و بزرگ
نيايد که ماند يکي ميش و گرگ
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که خون در همه روي کشور بگشت
ز بس کشتن و غارت و سوختن
خروش آمد و ناله مرد و زن
ز کشته به هر سو يکي توده بود
گياها به مغز سر آلوده بود
ز گيلان هر آنکس که جنگي بدند
هشيوار و باراي و سنگي بدند
ببستند يک سر همه دست خويش
زنان از پس و کودک خرد پيش
خروشان بر شهريار آمدند
دريده بر و خاکسار آمدند
شدند اندران بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن
که ما بازگشتيم زين بدکنش
مگر شاه گردد ز ما خوش منش
اگر شاه را دل ز گيلان بخست
ببريم سرها ز تنها بدست
دل شاه خشنود گردد مگر
چو بيند بريده يکي توده سر
چو چندان خروش آمد از بارگاه
وزان گونه آوار بشنيد شاه
برايشان ببخشود شاه جهان
گذشته شد اندر دل او نهان
نوا خواست از گيل و ديلم دوصد
کزان پس نگيرد يکي راه بد
يکي پهلوان نزد ايشان بماند
چو بايسته شد کار لشکر براند
ز گيلان به راه مداين کشيد
شمار و کران سپه را نديد
به ره بر يکي لشکر بي کران
پديد آمد از دور نيزه وران
سواري بيامد به کردار گرد
که در لشکر گشن بد پاي مرد
پياده شد از اسب و بگشاد لب
چنين گفت کاين منذرست از عرب
بيامد که بيند مگر شاه را
ببوسد همي خاک درگاه را
شهنشاه گفتا گر آيد رواست
چنان دان که اين خانه ما وراست
فرستاده آمد زمين بوس داد
برفت و شنيده همه کرد ياد
چو بشنيد منذر که خسرو چه گفت
برخساره خاک زمين را برفت
همانگه بيامد به نزديک شاه
همه مهتران برگشادند راه
بپرسيد زو شاه و شادي نمود
ز ديدار او روشنايي فزود
جهانديده منذر زبان برگشاد
ز روم وز قيصر همي کرد ياد
بدو گفت اگر شاه ايران تويي
نگهدار پشت دليران تويي
چرا روميان شهرياري کنند
به دشت سواران سواري کنند
اگر شاه برتخت قيصر بود
سزد کو سرافراز و مهتر بود
چه دستور باشد گرانمايه شاه
نبيند ز ما نيز فريادخواه
سواران دشتي چو رومي سوار
بيابند جوشن نيايد به کار
ز گفتار منذر برآشفت شاه
که قيصر همي برفرازد کلاه
ز لشکر زبان آوري برگزيد
که گفتار ايشان بداند شنيد
بدو گفت ز ايدر برو تا بروم
مياساي هيچ اندر آباد بوم
به قيصر بگو گر نداري خرد
ز راي تو مغز تو کيفر برد
اگر شير جنگي بتازد بگور
کنامش کند گور و هم آب شور
ز منذر تو گر داديابي بسست
که او را نشست از بر هر کسست
چپ خويش پيدا کن از دست راست
چو پيدا کني مرز جويي رواست
چو بخشنده بوم و کشور منم
به گيتي سرافراز و مهتر منم
همه آن کنم کار کز من سزد
نمانم که بادي بدو بروزد
تو با تازيان دست يازي بکين
يکي در نهان خويشتن را ببين
و ديگر که آن پادشاهي مراست
در گاو تا پشت ماهي مراست
اگر من سپاهي فرستم بروم
تو را تيغ پولاد گردد چو موم
فرستاده از نزد نوشين روان
بيامد به کردار باد دمان
بر قيصر آمد پيامش بداد
بپيچيد بي مايه قيصر ز داد
نداد ايچ پاسخ ورا جز فريب
همي دور ديد از بلندي نشيب
چنين گفت کز منذر کم خرد
سخن باور آن کن که اندر خورد
اگر خيره منذر بنالد همي
برين گونه رنجش ببالد همي
ور اي دون که از دشت نيزه وران
نبالد کسي از کران تا کران
زمين آنک بالاست پهنا کنيم
وزان دشت بي آب دريا کنيم
فرستاده بشنيد و آمد چو گرد
شنيده سخنها همه ياد کرد
برآشفت کسري بدستور گفت
که با مغز قيصر خرد نيست جفت
من او را نمايم که فرمان کراست
جهان جستن و جنگ و پيمان کراست
ز بيشي وز گردن افراختن
وزين کشتن و غارت و تاختن
پشيماني آنگه خورد مرد مست
که شب زير آتش کند هر دو دست
بفرمود تا برکشيدند ناي
سپاه اندر آمد ز هر سو ز جاي
ز درگاه برخاست آواي کوس
زمين قيرگون شد هوا آبنوس
گزين کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشيرزن سي هزار
به منذر سپرد آن سپاه گران
بفرمود کز دشت نيزه وران
سپاهي بر از جنگجويان بروم
که آتش برآرند زان مرز و بوم
که گر چند من شهريار توام
برين کينه بر مايه دار توام
فرستاده يي ما کنون چرب گوي
فرستيم با نامه يي نزد اوي
مگر خود نيايد تو را زان گزند
به روم و به قيصر تو ما را پسند
نويسنده يي خواست از بارگاه
به قيصر يکي نامه فرمود شاه
ز نوشين روان شاه فرخ نژاد
جهانگير وزنده کن کيقباد
به نزديک قيصر سرافراز روم
نگهبان آن مرز و آباد بوم
سر نامه کرد آفرين از نخست
گرانمايگي جز به يزدان نجست
خداوند گردنده خورشيد و ماه
کزويست پيروزي و دستگاه
که بيرون شد از راه گردان سپهر
اگر جنگ جويد وگر داد و مهر
تو گر قيصري روم را مهتري
مکن بيش با تازيان داوري
وگر ميش جويي ز چنگال گرگ
گماني بود کژ و رنجي بزرگ
وگر سوي منذر فرستي سپاه
نمانم به تو لشکر و تاج و گاه
وگر زيردستي بود بر منش
به شمشير يابد ز من سرزنش
تو زان مرز يک رش مپيماي پاي
چو خواهي که پيمان بماند بجاي
وگر بگذري زين سخن بگذرم
سر و گاه تو زير پي بسپرم
درود خداوند ديهيم و زور
بدان کو نجويد ببيداد شور
نهادند بر نامه بر مهر شاه
سواري گزيدند زان بارگاه
چنانچون ببايست چيره زبان
جهانديده و گرد و روشن روان
فرستاده با نامه شهريار
بيامد بر قيصر نامدار
برو آفرين کرد و نامه بداد
همان راي کسري برو کرد ياد
سخنهاش بشنيد و نامه بخواند
بپيچيد و اندر شگفتي بماند
ز گفتار کسري سرافراز مرد
برو پر ز چين کرد و رخساره زرد
نويسنده را خواند و پاسخ نوشت
پديدار کرد اندرو خوب و زشت
سر خامه چون کرد رنگين بقار
نخست آفرين کرد بر کردگار
نگارنده برکشيده سپهر
کزويست پرخاش و آرام و مهر
به گيتي يکي را کند تاجور
وزو به يکي پيش او با کمر
اگر خود سپهر روان زان تست
سر مشتري زير فرمان تست
به ديوان نگه کن که رومي نژاد
به تخم کيان باژ هرگز نداد
تو گر شهرياري نه من کهترم
همان با سر و افسر و لشکرم
چه بايست پذرفت چندين فسوس
ز بيم پي پيل و آواي کوس
بخواهم کنون از شما باژ و ساو
که دارد به پرخاش با روم تاو
به تاراج بردند يک چند چيز
گذشت آن ستم برنگيريم نيز
ز دشت سواران نيزه وران
برآريم گرد از کران تا کران
نه خورشيد نوشين روان آفريد
وگر بستد از چرخ گردان کليد
که کس را نخواند همي از مهان
همه کام او يابد اندر جهان
فرستاده را هيچ پاسخ نداد
به تندي ز کسري نيامدش ياد
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت
که با تو صليب و مسيحست جفت
فرستاده با او نزد هيچ دم
دژم ديد پاسخ بيامد دژم
بيامد بر شهر ايران چو گرد
سخنهاي قيصر همه ياد کرد
چو برخواند آن نامه را شهريار
برآشفت با گردش روزگار
همه موبدان و ردان را بخواند
ازان نامه چندي سخنها براند
سه روز اندران بود با راي زن
چه با پهلوانان لشکر شکن
چهارم بران راست شد راي شاه
که راند سوي جنگ قيصر سپاه
برآمد ز در ناله گاودم
خروشيدن ناي و روينيه خم
به آرام اندر نبودش درنگ
همي از پي راستي جست جنگ
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز يزدان نيکي دهش کرد ياد
يکي گرد برشد که گفتي سپهر
به درياي قير اندر اندود چهر
بپوشيد روي زمين را به نعل
هوا يک سر از پرنيان گشت لعل
نبد بر زمين پشه را جايگاه
نه اندر هوا باد را ماند راه
ز جوشن سواران وز گرد پيل
زمين شد به کردار درياي نيل
جهاندار با کاوياني درفش
همي رفت با تاج و زرينه کفش
همي برشد آوازشان بر دو ميل
به پيش سپاه اندرون کوس و پيل
پس پشت و پيش اندر آزادگان
همي رفته تا آذرابادگان
چو چشمش برآمد بآذرگشسب
پياده شد از دور و بگذاشت اسب
ز دستور پاکيزه برسم بجست
دو رخ را به آب دو ديده بشست
به باژ اندر آمد به آتشکده
نهاده به درگاه جشن سده
بفرمود تا نامه زند و است
بآواز برخواند موبد درست
رد و هيربد پيش غلتان به خاک
همه دامن قرطها کرده چاک
بزرگان برو گوهر افشاندند
به زمزم همي آفرين خواندند
چو نزديکتر شد نيايش گرفت
جهان آفرين را ستايش گرفت
ازو خواست پيروزي و دستگاه
نمودن دلش را سوي داد راه
پرستندگان را ببخشيد چيز
به جايي که درويش ديدند نيز
يکي خيمه زد پيش آتشکده
کشيدند لشکر ز هر سو رده
دبير خردمند را پيش خواند
سخنهاي بايسته با او براند
يکي نامه فرمود با آفرين
سوي مرزبانان ايران زمين
که ترسنده باشيد و بيدار بيد
سپه را ز دشمن نگهدار بيد
کنارنگ با پهلوان هرک هست
همه داد جوييد با زيردست
بداريد چندانک بايد سپاه
بدان تا نيابد بدانديش راه
درفش مرا تا نبيند کسي
نبايد که ايمن بخسبد بسي
از آتشکده چون بشد سوي روم
پراگنده شد زو خبر گرد بوم
به پيش آمد آنکس که فرمان گزيد
دگر زان بر و بوم شد ناپديد
جهانديده با هديه و با نثار
فراوان بيامد بر شهريار
به هر بوم و بر کو فرود آمدي
ز هر سو پيام و درود آمدي
ز گيتي به هر سو که لشکر کشيد
جز از بزم و شادي نيامد پديد
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
به بزم آمدندي بر شهريار
چو نزديک شد رزم را ساز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
سپهدار شيروي بهرام بود
که در جنگ با راي و آرام بود
چپ لشکرش را به فرهاد داد
بسي پندها بر برو کرد ياد
چو استاد پيروز بر ميمنه
گشسب جهانجوي پيش بنه
به قلب اندر اورند مهران به پاي
که در کينه گه داشتي دل به جاي
طلايه به هرمزد خراد داد
بسي گفت با او ز بيداد و داد
به هر سوي رفتند کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز لشکر جهانديدگان را بخواند
بسي پند و اندرز نيکو براند
چنين گفت کين لشکر بي کران
ز بي مايگان وز پرمايگان
اگر يک تن از راه من بگذرند
دم خويش بي راي من بشمرند
بدرويش مردم رسانند رنج
وگر بر بزرگان که دارند گنج
وگر کشتمندي بکوبد به پاي
وگر پيش لشکر بجنبد ز جاي
ور آهنگ بر ميوه داري کند
وگر ناپسنديده کاري کند
به يزدان که او داد ديهيم و زور
خداوند کيوان و بهرام و هور
که در پي ميانش ببرم به تيغ
وگر داستان را برآيد به ميغ
به پيش سپه در طلايه منم
جهانجوي و در قلب مايه منم
نگهبان پيل و سپاه و بنه
گهي بر ميان گاه برميمنه
به خشکي روم گر بدرياي آب
نجويم برزم اندر آرام و خواب
مناديگري نام او رشنواد
گرفت آن سخنهاي کسري به ياد
بيامد دوان گرد لشکر بگشت
به هر خيمه و خرگهي برگذشت
خروشيد کاي بي کرانه سپاه
چنينست فرمان بيدار شاه
که گر جز به داد و به مهر و خرد
کسي سوي خاک سيه بنگرد
بران تيره خاکش بريزند خون
چو آيد ز فرمان يزدان برون
به بانگ منادي نشد شاه رام
به روز سپيد و شب تيره فام
همي گرد لشکر بگشتي به راه
همي داشتي نيک و بد را نگاه
ز کار جهان آگهي داشتي
بد و نيک را خوار نگذاشتي
ز لشکر کسي کو به مردي به راه
ورا دخمه کردي بران جايگاه
اگر بازماندي ازو سيم و زر
کلاه و کمان و کمند و کمر
بد و نيک با مرده بودي به خاک
نبودي به از مردم اندر مغاک
جهاني بدو مانده اندر شگفت
که نوشين روان آن بزرگي گرفت
به هر جايگاهي که جنگ آمدي
وراراي و هوش و درنگ آمدي
فرستاده اي خواستي راستگوي
که رفتي بر دشمن چاره جوي
اگر يافتندي سوي داد راه
نکردي ستم خود خردمند شاه
اگر جنگ جستي به جنگ آمدي
به خشم دلاور نهنگ آمدي
به تاراج دادي همه بوم و رست
جهان را به داد و به شمشير جست
به کردار خورشيد بد راي شاه
که بر تر و خشکي بتابد به راه
ندارد ز کس روشنايي دريغ
چو بگذارد از چرخ گردنده ميغ
همش خاک و هم ريگ و هم رنگ و بوي
همش در خوشاب و هم آب جوي
فروغ و بلندي نبودش ز کس
دلفروز و بخشنده او بود و بس
شهنشاه را مايه اين بود و فر
جهان را همي داشت در زير پر
ورا جنگ و بخشش چو بازي بدي
ازيران چنان بي نيازي بدي
اگر شير و پيل آمدنديش پيش
نه برداشتي جنگ يک روز بيش
سپاهي که با خود و خفتان جنگ
به پيش سپاه آمدي بيدرنگ
اگر کشته بودي و گر بسته زار
بزاندان پيروزگر شهريار
چنين تا بيامد بران شارستان
که شوراب بد نام آن کارستان
برآورده اي ديد سر بر هوا
پر از مردم و ساز جنگ و نوا
ز خارا پي افگنده در قعر آب
کشيده سر باره اندر سحاب
بگرد حصار اندر آمد سپاه
نديدند جايي به درگاه راه
برو ساخت از چار سو منجنيق
به پاي آمد آن باره جاثليق
برآمد ز هر سوي دز رستخيز
نديدند جايي گذار و گريز
چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت
شد آن باره دز به کردار دشت
خروش سواران و گرد سپاه
ابا دود و آتش برآمد به ماه
همه حصن بي تن سر و پاي بود
تن بي سرانشان دگر جاي بود
غو زينهاري و جوش زنان
برآمد چو زخم تبيره زنان
از ايشان هر آنکس که پرمايه بود
به گنج و به مردي گرانپايه بود
ببستند بر پيل و کردند بار
خروش آمد و ناله زينهار
نبخشود بر کس به هنگام رزم
نه بر گنج دينار برگاه بزم
وزان جايگاه لشکر اندر کشيد
بره بر دزي ديگر آمد پديد