شماره ٤٤

چو باز آمد از راه بهرامشاه
به آرام بنشست بر پيش گاه
ز مرگ و ز روز بد انديشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
بفرمود تا پيش او شد دبير
سرافراز موبد که بودش وزير
همي خواست تا گنجها بنگرد
زر و گوهر و جامه ها بشمرد
که بااو ستاره شمر گفته بود
ز گفتار ايشان برآشفته بود
که باشد ترا زندگاني سه بيست
چهارم به مرگت ببايد گريست
همي گفت شادي کنم بيست سال
که دارم به رفتن به گيتي همال
دگر بيست از داد و بخشش جهان
کنم راست با آشکار و نهان
نمانم که ويران شود گوشه يي
بيابد ز من هرکسي توشه يي
سوم بيست بر پيش يزدان به پاي
بباشم مگر باشدم رهنماي
ستاره شمر شست و سه سال گفت
شمار سه سالش بد اندر نهفت
ز گفت ستاره شمر جست گنج
وگرنه نبودش خود از گنج رنج
خنک مرد بي رنج و پرهيزگار
به ويژه کسي کو بود شهريار
چو گنجور بشنيد شد پيش گنج
به کار شمردن همي برد رنج
به سختي چنان روزگاري ببرد
همه پيش دستور او برشمرد
چو دستور او برگرفت آن شمار
پرانديشه آمد بر شهريار
بدو گفت تا بيست و سه سال نيز
همانا نيازت نيايد به چيز
ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار
درمهاي اين لشکر نامدار
فرستاده يي نيز کايد برت
ز شاهان وز نامور کشورت
بدين سال گنج تو آراستست
که پر زر و سيمست و پر خواستست
چو بشنيد بهرام و انديشه کرد
ز دانش غم نارسيده نخورد
بدو گفت کوتاه شد داوري
که گيتي سه روزست چون بنگري
چو دي رفت و فردا نيامد هنوز
نباشم ز انديشه امروز کوز
چو بخشيدني باشد و تاج و تخت
نخواهم ز گيتي ازين بيش رخت
بفرمود پس تا خراج جهان
نخواهند نيز از کهان و مهان
به هر شهر مردي پديدار کرد
سر خفته از خواب بيدار کرد
بدان تا نجويند پيکار نيز
نيايد ز پيکار افگار نيز
ز گنج آنچ بايستشان خوردني
ز پوشيدني گر ز گستردني
بدين پرخرد موبدان داد و گفت
که نيک و بد از من نبايد نهفت
ميان سخنها ميانجي بويد
نخواهند چيزي کرانجي بويد
مرا از به و بتر آگه کنيد
ز بدها گمانيم کوته کنيد
پراگنده شد موبد اندر جهان
نماند ايچ نيک و بد اندر نهان
بران پر خرد کارها بسته شد
ز هر کشوري نامه پيوسته شد
که از داد و پيکاري و خواسته
خرد شد به مغز اندرون کاسته
ز بس جنگ و خون ريختن در جهان
جوانان ندانند ارج مهان
دل آگنده گردد جوان را به چيز
نبيند هم از شاه و موبد به نيز
برين گونه چون نامه پيوسته شد
ز خون ريختن شاه دل خسته شد
به هر کشوري کارداري گزيد
پر از داد و دانش چنانچون سزيد
هم از گنج بد پوشش و خوردشان
ز پوشيدن و باز گستردشان
که شش ماه ديوان بياراستي
وزان زيردستان درم خواستي
نهادي بران سيم نام خراج
به ديوان ستاننده با فر و تاج
به شش ماه بستد به شش باز داد
نبودي ستاننده زان سيم شاد
بدان چاره تا مرد پيکار خون
نريزد نباشد به بد رهنمون
وزان پس نوشتند کارآگهان
که از داد وز ايمني در جهان
که هر کش درم بد خراجش نبود
به سرش اندرون داوريها فزود
ز پري به کژي نهادند روي
پر از رنج گشتند و پرخاشجوي
چو آن نامه بر خواند بهرام گور
به دلش اندر افتاد زان کار شور
ز هر کشوري مرزباني گزيد
پر از داد دلشان چنانچون سزيد
به درگاه يکساله روزي بداد
ز يزدان نيکي دهش کرد ياد
بفرمود کان را که ريزند خون
گر آرند کژي به کار اندرون
برانند فرمان يزدان بروي
بدان تا شود هرکسي چاره جوي
برآمد برين بر بسي روزگار
بکي نامه فرمود پس شهريار
سوي راستگويان و کارآگهان
کجا او پراگنده بد در جهان
که اندر جهان چيست ناسودمند
که آرد برين پادشاهي گزند
نوشتند پاسخ که از داد شاه
نگردد کسي گرد آيين و راه
بشد راي و انديشه کشت و ورز
به هر کشوري راست بيکار مرز
پراگنده بينيم گاوان کار
گيا رست از دشت وز کشت زار
چنين داد پاسخ که تا نيم روز
که بالا کند تاج گيتي فروز
نبايد کس آسود از کشت و ورز
ز بي ارز مردم مجوييد ارز
که بي کار مردم ز بي دانشيست
به بي دانشان بر ببايد گريست
ورا داد بايد دو و چار دانگ
چو شد گرسنه تا نيايد به بانگ
کسي کو ندارد بر و تخم و گاو
تو با او به تندي و زفتي مکاو
به خوبي نوا کن مر او را به گنج
کس از نيستي تا نيايد به رنج
گر ايدونک باشد زيان از هوا
نباشد کسي بر هوا پادشا
چو جايي بپوشد زمين را ملخ
برد سبزي کشتمندان به شخ
تو از گنج تاوان او بازده
به کشور ز فرموده آواز ده
وگر بر زمين گورگاهي بود
وگر نابرومند راهي بود
که ناکشته باشد به گرد جهان
زمين فرومايگان و مهان
کسي کو بدين پايکار منست
وگر ويژه پروردگار منست
کنم زنده در گور جايي که هست
مبادش نشيمن مبادش نشست
نهادند بر نامه بر مهر شاه
هيوني برافگند هر سو به راه