شماره ٣٧

همان شاه شنگل دلي پر ز درد
همي داشت از کار او روي زرد
شب آمد بياورد فرزانه را
همان مردم خويش و بيگانه را
چنين گفت کاين مرد بهرامشاه
بدين زور و اين شاخ و اين دستگاه
نباشد همي ايدر از هيچ روي
ز هرگونه آميختم رنگ و بوي
گر از نزد ما او به ايران شود
به نزديک شاه دليران شود
سپاه مرا سست خواند به کار
به هندوستان نيست گويد سوار
سرافراز گردد مگر دشمنم
فرستاده را سر ز تن برکنم
نهانش همي کرد خواهم تباه
چه بينيد اين را چه دانيد راه
بدو گفت فرزانه کاي شهريار
دلت را بدين گونه رنجه مدار
فرستاده شهرياران کشي
به غمري برد راه و بيدانشي
کس انديشه زين گونه هرگز نکرد
به راه چنين راي هرگز مگرد
بر مهتران زشت نامي بود
سپهبد به مردم گرامي بود
پس انگه بيايد از ايران سپاه
يکي تاجداري چو بهرامشاه
نماند ز ما کس بدينجا درست
ز نيکي نبايد ترا دست شست
رهانيده ماست از اژدها
نه کشتن بود رنج او را بها
بدين بوم ما اژدها کشت و کرگ
به تن زندگاني فزايش نه مرگ
چو بشنيد شنگل سخن تيره شد
ز گفتار فرزانگان خيره شد
ببود آن شب و بامداد پگاه
فرستاد کس نزد بهرامشاه
به تنها تن خويش بي انجمن
نه دستور بد پيش و نه راي زن
به بهرام گفت اي دلاراي مرد
توانگر شدي گرد بيشي مگرد
بتو داد خواهم همي دخترم
ز گفتار و کردار باشد برم
چو اين کرده باشم بر من بايست
کز ايدر گذشتن ترا روي نيست
ترا بر سپه کامگاري دهم
به هندوستان شهرياري دهم
فروماند بهرام وا نديشه کرد
ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد
ابا خويشتن گفت کاين جنگ نيست
ز پيوند شنگل مرا ننگ نيست
و ديگر که جان بر سر آرم بدين
ببينم مگر خاک ايران زمين
که ايدر بدين سان بمانديم دير
برآويخت با دام روباه شير
چنين داد پاسخ که فرمان کنم
ز گفتارت آرايش جان کنم
تو از هر سه دختر يکي برگزين
که چون بينمش خوانمش آفرين
ز گفتار او شاد شد شاه هند
بياراست ايوان به چيني پرند
سه دختر بيامد چو خرم بهار
به آرايش و بوي و رنگ و نگار
به بهرام گور آن زمان گفت رو
بياراي دل را به ديدار نو
بشد تيز بهرام و او را بديد
ازان ماه رويان يکي برگزيد
چو خرم بهاري سپينود نام
همه شرم و ناز و همه راي و کام
بدو داد شنگل سپينود را
چو سرو سهي شمع بي دود را
يکي گنج پرمايه تر برگزيد
بدان ماه رخ داد شنگل کليد
بياورد ياران بهرام را
سواران بازيب و با نام را
درم داد ودينار و هرگونه چيز
همان عنبر و عود و کافورنيز
بياراست ايوان گوهرنگار
ز قنوج هرکس که بد نامدار
خرامان بران بزمگاه آمدند
به شادي همه نزد شاه آمدند
ببودند يک هفته با مي به دست
همه شاد و خرم به جاي نشست
سپينود با شاه بهرام گور
چو مي بود روشن به جام بلور