شماره ٣٣

چو بشنيد شنگل به بهرام گفت
که راي تو با مردمي نيست جفت
زماني فرودآي و بگشاي بند
چه گويي سخن هاي ناسودمند
يکي خرم ايوان بپرداختند
همه هرچ بايست برساختند
بياسود بهرام تا نيم روز
چو بر اوج شد تاج گيتي فروز
چو در پيش شنگل نهادند خوان
يکي را بفرمود کو را بخوان
کز ايران فرستاده خسروپرست
سخن گوي و هم کامگار نوست
کسي را که با اوست هم زين نشان
بياور به خوان رسولان نشان
بشد تيز بهرام و بر خوان نشست
بنان دست بگشاد و لب را ببست
چو نان خورده شد مجلس آراستند
نوازنده رود و مي خواستند
همي بوي مشک آمد از خوردني
همان زير زربفت گستردني
بزرگان چو از باده خرم شدند
ز تيمار نابوده بي غم شدند
دو تن را بفرمود زورآزماي
به کشتي که دارند با ديو پاي
برفتند شايسته مردان کار
ببستندشان بر ميانها ازار
همي کرد زور ان برين اين بران
گرازان و پيچان دو مرد گران
چو برداشت بهرام جام بلور
به مغزش نبيد اندرافگند شور
بشنگل چنين گفت کاي شهريار
بفرماي تا من ببندم ازار
چو با زورمندان به کشتي شوم
نه اندر خرابي و مستي شوم
بخنديد شنگل بدو گفت خيز
چو زير آوري خون ايشان بريز
چو بشنيد بهرام بر پاي خاست
به مردي خم آورد بالاي راست
کسي را که بگرفت زيشان ميان
چو شيري که يازد به گور ژيان
همي بر زمين زد چنان کاستخوانش
شکست و بپالود رنگ رخانش
بدو مانده بد شنگل اندر شگفت
ازان برز بالا و آن زور و کفت
به هندي همي نام يزدان بخواند
ورا از چهل مرد برتر نشاند
چو گشتند مست از مي خوشگوار
برفتند ز ايوان گوهرنگار
چو گردون بپوشيد چيني حرير
ز خوردن برآسود برنا و پير
چو زرين شد آن چادر مشکبوي
فروزنده بر چرخ بنمود روي
شه هندوان باره را برنشست
به ميدان خراميد چوگان به دست
ببردند با شاه تير و کمان
همي تاخت بر آرزو يک زمان
به بهرام فرمود تا بر نشست
کمان کياني گرفته به دست
به شنگل چنين گفت کاي شهريار
چنان دان که هستند با من سوار
همي تير و چوگان کنند آرزوي
چو فرمان دهد شاه آزاده خوي
چنين گفت شنگل که تير و کمان
ستون سواران بود بي گمان
تو با شاخ و يالي بيفراز دست
به زه کن کمان را و بگشاي شست
کمان را به زه کرد بهرام گرد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
يکي تير بگرفت و بگشاد شست
نشانه به يک چوبه بر هم شکست
گرفتند يکسر برو آفرين
سواران ميدان و مردان کين