سيوم روز بزم ردان ساختند
نويسنده را پيش بنشاختند
به مي خوردن اندر چو بگشاد چهر
يکي نامه بنوشت شادان به مهر
سر نامه کرد آفرين از نخست
بران کو روان را به شادي بشست
خرد بر دل خويش پيرايه کرد
به رنج تن از مردمي مايه کرد
همه نيکويها ز يزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانيد کز داد جز نيکويي
نيايد نکوبد در بدخويي
هرانکس که از کارداران ما
سرافراز و جنگي سواران ما
بنالد نه بيند بجز چاه و دار
وگر کشته بر خاک افگنده خوار
بکوشيد تا رنجها کم کنيد
دل غمگنان شاد و بي غم کنيد
که گيتي فراوان نماند به کس
بي آزاري و داد جوييد و بس
بدين گيتي اندر نشانه منم
سر راستي را بهانه منم
که چندان سپه کرد آهنگ من
هم آهنگ اين نامدار انجمن
از ايدر برفتم به اندک سپاه
شدند آنک بدخواه بد نيک خواه
يکي نامداري چو خاقان چين
جهاندار با تاج و تخت و نگين
به دست من اندر گرفتار شد
سر بخت ترکان نگونسار شد
مرا کرد پيروز يزدان پاک
سر دشمنان رفت در زير خاک
جز از بندگي پيشه من مباد
جز از راست انديشه من مباد
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زيردستي بود گر همال
به هر کارداري و خودکامه يي
نوشتند بر پهلوي نامه يي
که از زيردستان جز از رسم و داد
نرانيد و از بد نگيريد ياد
هرانکس که درويش باشد به شهر
که از روز شادي نيابند بهر
فرستيد نزديک ما نامشان
برآريم زان آرزو کامشان
دگر هرک هستند پهلونژاد
که گيرند از رفتن رنج ياد
هم از گنج ما بي نيازي دهيد
خردمند را سرفرازي دهيد
کسي را که فامست و دستش تهيست
به هر کار بي ارج و بي فرهيست
هم از گنج ماشان بتوزيد فام
به ديوانهايشان نويسيد نام
ز يزدان بخواهيد تا هم چنين
دل ما بدارد به آيين و دين
بدين مهر ما شادماني کنيد
بران مهتران مهرباني کنيد
همان بندگان را مداريد خوار
که هستند هم بنده کردگار
کسي کش بود پايه سنگيان
دهد کودکان را به فرهنگيان
به دانش روان را توانگر کنيد
خرد را ز تن بر سر افسر کنيد
ز چيز کسان دور داريد دست
بي آزار باشيد و يزدان پرست
بکوشيد و پيمان ما مشکنيد
پي و بيخ و پيوند بد برکنيد
به يزدان پناهيد و فرمان کنيد
روان را به مهرش گروگان کنيد
مجوييد آزار همسايگان
هم آن بزرگان و پرمايگان
هرانکس که ناچيز بد چيره گشت
وز اندازه کهتري برگذشت
بزرگش مخوانيد کان برتري
سبک بازگردد سوي کهتري
ز درويش چيزي مداريد باز
هرانکس که هست از شما بي نياز
به پاکان گراييد و نيکي کنيد
دل و پشت خواهندگان مشکنيد
هران چيز کان دور گشت از پسند
بدان چيز نزديک باشد گزند
ز دارنده بر جان آنکس درود
که از مردمي باشدش تار و پود
چو اندر نوشتند چيني حرير
سر خامه را کرد مشکين دبير
به عنوان برش شاه گيتي نوشت
دل داد و داننده خوب و زشت
خداوند بخشايش و فر و زور
شهنشاه بخشنده بهرام گور
سوي مرزبانان فرمانبران
خردمند و دانا و جنگي سران
به هر سو نوند و سوار و هيون
همي رفت با نامه رهنمون
چو آن نامه آمد به هر کشوري
به هر نامداري و هر مهتري
همي گفت هرکس که يزدان سپاس
که هست اين جهاندار يزدان شناس
زن و مرد و کودک به هامون شدند
به هر کشور از خانه بيرون شدند
همي خواندند آفرين نهان
بران دادگر شهريار جهان
ازان پس به خوردن بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
يکي نيمه از روز خوردن بدي
دگر نيمه زو کارکردن بدي
همي نو به هر بامدادي پگاه
خروشي بدي پيش درگاه شاه
که هرکس که دارد خوريد و دهيد
سپاسي ز خوردن به خود برنهيد
کسي کش نيازست آيد به گنج
ستاند ز گنج درم سخته پنج
سه من تافته باده سالخورده
به رنگ گل نار و با رنگ زرد
هاني به رامش نهادند روي
پرآواز ميخواره شد شهر و کوي
چنان بد که از بيد و گل افسري
ز ديدار او خواستندي کري
يکي شاخ نرگس به تاي درم
خريدي کسي زان نگشتي دژم
ز شادي جوان شد دل مرد پير
به چشمه درون آبها گشت شير
جهانجوي کرد از جهاندار ياد
که يکسر جهان ديد زان گونه شاد