بياسود در مرو بهرام گور
چو آسوده شد شاه و جنگي ستور
ز تيزي روانش مدارا گزيد
دلش راي رزم بخارا گزيد
به يک روز و يک شب به آموي شد
ز نخچير و بازي جهانجوي شد
بيامد ز آموي يک پاس شب
گذر کرد بر آب و ريگ فرب
چو خورشيد روي هوا کرد زرد
بينداخت پيراهن لاژورد
زمانه شد از گرد چون پر چرغ
جهانجوي بگذشت بر ماي و مرغ
همه لشکر ترک بر هم زدند
به بوم و به دشت آتش اندر زدند
ستاره همي دامن ماه جست
پدر بر پسر بر همي راه جست
ز ترکان هرانکس که بد پيش رو
ز پيران و خنجرگزاران تو
همه پيش بهرام رفتند خوار
پياده پر از خون دل خاکسار
که شاها ردا و بلند اخترا
بر آزادگان جهان مهترا
گر ايدونک خاقان گنهکار گشت
ز عهد جهاندار بيزار گشت
به دستت گرفتار شد بي گمان
چو بشکست پيمان شاه جهان
تو خون سر بيگناهان مريز
نه خوب آيد از نامداران ستيز
گر از ما همي باژ خواهي رواست
سر بيگناهان بريدن چراست
همه مرد و زن بندگان توايم
به رزم اندر افگندگان توايم
دل شاه بهرام زيشان بسوخت
به دست خرد چشم خشمش بدوخت
ز خون ريختن دست گردان ببست
پرانديشه شد شاه يزدان پرست
چو مهر جهاندار پيوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد
بر شاه شد مهتر مهتران
بپذرفت هر سال باژ گران
ازين کار چون کام او شد روا
ابا باژ بستد ز ترکان نوا
چو برگشت و آمد به شهر فرب
پر از رنگ رخسار و پرخنده لب
برآسود يک هفته لشکر نراند
ز چين مهتران را همه پيش خواند
برآورد ميلي ز سنگ و ز گج
که کس را به ايران ز ترک و خلج
نباشد گذر جز به فرمان شاه
همان نيز جيحون ميانجي به راه
به لشکر يکي مرد بد شمر نام
خردمند و با گوهر و راي و کام
مر او را به توران زمين شاه کرد
سر تخت او افسر ماه کرد
همان تاج زرينش بر سر نهاد
همه شهر توران بدو گشت شاد