به هشتم بيامد به دشت شکار
خود و روزبه با سواري هزار
همه دشت يکسر پر از گور ديد
ز قربان کمان کيان برکشيد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
ز يزدان پيروزگر کرد ياد
بهاران و گوران شده جفت جوي
ز کشتن به روي اندر آورده روي
همي پوست کند اين ازآن آن ازين
ز خونشان شده لعل روي زمين
همي بود بهرام تا گور نر
به مستي جدا شد يک از يک دگر
چو پيروز شد نره گور دلير
يکي ماده را اندر آورد زير
به زه داشت بهرام جنگي کمان
بخنديد چون گور شد شادمان
بزد تير بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پيکان و پر
نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت
دل لشکر از زخم او بر فروخت
ز لشکر هرانکس که آن زخم ديد
بران شهريار آفرين گستريد
که چشم بد از فر تو دور باد
همه روزگاران تو سور باد
به مردي تواندر زمانه نوي
که هم شاه و هم خسرو و هم گوي