شماره ١٠

دگر هفته با موبدان و ردان
به نخچير شد شهريار جهان
چنان بد که ماهي به نخچيرگاه
همي بود ميخواره و با سپاه
ز نخچير کوه و ز نخچير دشت
گرفتن ز اندازه اندر گذشت
سوي شهر شد شاددل با سپاه
شب آمد به ره گشت گيتي سياه
برزگان لشکر همي راندند
سخنهاي شاهنشهان خواندند
يکي آتشي ديد رخشان ز دور
بران سان که بهمن کند شاه سور
شهنشاه بر روشني بنگريد
به يک سو دهي خرم آمد پديد
يکي آسيا ديد در پيش ده
نشسته پراگنده مردان مه
وزان سوي آتش همه دختران
يکي جشنگه ساخته بر کران
ز گل هر يکي بر سرش افسري
نشسته به هرجاي رامشگري
همي چامه رزم خسرو زدند
وزان جايگه هر زمان نو زدند
همه ماه روي و همه جعدموي
همه جامه گوهر مه مشک موي
به نزديک پيش در آسيا
به رامش کشيده نخي بر گيا
وزان هر يکي دسته گل به دست
ز شادي و از مي شده نيم مست
ازان پس خروش آمد از جشنگاه
که جاويد ماناد بهرامشاه
که با فر و برزست و با مهر و چهر
برويست بر پاي گردان سپهر
همي مي چکد گويي از روي اوي
همي بوي مشک آيد از موي اوي
شکارش نباشد جز از شير و گور
ازيراش خوانند بهرام گور
جهاندار کاواز ايشان شنيد
عنان را بپيچيد و زان سو کشيد
چو آمد به نزديکي دختران
نگه کرد جاي از کران تا کران
همه دشت يکسر پر از ماه ديد
به شهر آمدن راه کوتاه ديد
بفرمود تا ميگساران ز راه
مي آرند و ميخواره نزديک شاه
گسارنده آورد جام بلور
نهادند بر دست بهرام گور
ازان دختران آنک بد نامدار
برون آمدند از ميانه چهار
يکي مشک نام و دگر سيسنک
يکي نام نار و دگر سوسنک
بر شاه رفتند با دست بند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
يکي چامه گفتند بهرام را
شهنشاه با دانش و نام را
ز هر چار پرسيد بهرام گور
کزيشان به دلش اندر افتاد شور
که اي گلرخان دختران که ايد
وزين آتش افروختن بر چه ايد
يکي گفت کاي سرو بالا سوار
به هر چيز ماننده شهريار
پدرمان يکي آسيابان پير
بدين کوه نخچير گيرد به تير
بيايد همانا چو شب تيره شد
ورا ديد از تيرگي خيره شد
هم اندر زمان آسيابان ز کوه
بياورد نخچير خود با گروه
چو بهرام را ديد رخ را به خاک
بماليد آن پير آزاده پاک
يکي جام زرين بفرمود شاه
بدان پير دادن که آمد ز راه
بدو گفت کاين چار خورشيد روي
چه داري چو هستند هنگام شوي
برو پيرمرد آفرين کرد و گفت
که اين دختران مرا نيست جفت
رسيده بدين سال دوشيزه اند
به دوشيزگي نيز پاکيزه اند
وليکن ندارند چيزي فزون
نگوييم زين بيش چيزي کنون
بدو گفت بهرام کاين هر چهار
به من ده وزين بيش دختر مکار
چنين داد پاسخ ورا پيرمرد
کزين در که گفتي سوارا مگرد
نه جا هست ما را نه بوم و نه بر
نه سيم و سراي و نه گاو و نه خر
بدو گفت بهرام شايد مرا
که بي چيز ايشان ببايد مرا
بدو گفت هرچار جفت تواند
پرستارگان نهفت تواند
به عيب و هنر چشم تو ديدشان
بدين سان که ديدي پسنديده شان
بدو گفت بهرام کاين هر چهار
پذيرفتم از پاک پروردگار
بگفت اين و از جاي بر پاي خاست
به دشت اندر آواي بالاي خاست
بفرمود تا خادمان سپاه
برند آن بتان را به مشکوي شاه
سپاه اندر آمد يکايک ز دشت
همه شب همي دشت لشکر گذشت
فروماند زان آسيابان شگفت
شب تيره انديشه اندر گرفت
به زن گفت کاين نامدار چو ماه
بدين برز بالا و اين دستگاه
شب تيره بر آسيا چون رسيد
زنش گفت کز دور آتش بديد
بر آواز اين رامش دختران
ز مستي مي آورد و رامشگران
چنين گفت پس آسيابان به زن
که اي زن مرا داستاني بزن
که نيکيست فرجام اين گر بدي
زنش گفت کاري بود ايزدي
نپرسيد چون ديد مرد از نژاد
نه از خواسته بر دلش بود ياد
به روي زمين بر همي ماه جست
نه دينار و نه دختر شاه جست
بت آرا ببيند چو ايشان به چين
گسسته شود بر بتان آفرين
برين گونه تا شيد بر پشت راغ
برآمد جهان شد چو روشن چراغ
همي رفت هرگونه يي داستان
چه از بدنژاد و چه از راستان
چو شب روز شد مهتر آمد به ده
بدين پير گفتا که اي روزبه
به بالينت آمد شب تيره بخت
به بار آمد آن سبز شاخ درخت
شب تيره گون دوش بهرامشاه
همي آمد از دشت نخچيرگاه
نگه کرد اين جشن و آتش بديد
عنان را بپيچيد و زين سو کشيد
کنون دختران تو جفت وي اند
به آرام اندر نهفت وي اند
بدان روي و آن موي و آن راستي
همي شاه را دختر آراستي
شهنشاه بهرام داماد تست
به هر کشوري زين سپس ياد تست
ترا داد اين کشور و مرز پاک
مخور غم که رستي ز اندوه و باک
بفرماي فرمان که پيمان تراست
همه بندگانيم و فرمان تراست
کنون ما همه کهتران توايم
چه کهتر همه چاکران توايم
بدو آسيابان و زن خيره ماند
همي هر يکي نام يزدان بخواند
چنين گفت مهتر که آن روي و موي
ز چرخ چهارم خور آورد شوي