شماره ٨

برين گونه بگذشت سالي تمام
همي داشتي هرکسي مي حرام
همان شه چو مجلس بياراستي
همان نامه باستان خواستي
چنين بود تا کودکي کفشگر
زني خواست با چيز و نام و گهر
نبودش دران کار افزار سخت
همي زار بگريست مامش ز بخت
همانا نهان داشت لختي نبيد
پسر را بدان خانه اندر کشيد
به پور جوان گفت کاين هفت جام
بخور تا شوي ايمن و شادکام
مگر بشکني امشب آن مهر تنگ
کلنگ از نمد کي کندکان سنگ
بزد کفشگر جام مي هفت و هشت
هم اندر زمان آتشش سخت گشت
جوانمرد را جام گستاخ کرد
بيامد در خانه سوراخ کرد
وزان جايگه شد به درگاه خويش
شده شاددل يافته راه خويش
چنان بد که از خانه شيران شاه
يکي شير بگسست و آمد به راه
ازان مي همي کفشگر مست بود
به ديده نديد آنچ بايست بود
بشد تيز و بر شير غران نشست
بيازيد و بگرفت گوشش به دست
بران شير غران پسر شير بود
جوان از بر و شر در زير بود
همي شد دوان شيروان چون نوند
به يک دست زنجير و ديگر کمند
چو آن شيربان جهاندار شاه
بيامد ز خانه بدان جايگاه
يکي کفشگر ديد بر پشت شير
نشسته چو بر خر سواري دلير
بيامد دوان تا در بارگاه
دلير اندر آمد به نزديک شاه
بگفت آن دليري کزو ديده بود
به ديده بديد آنچ نشنيده بود
جهاندار زان در شگفتي بماند
همه موبدان و ردان را بخواند
به موبد چنين گفت کاين کفشگر
نگه کن که تا از که دارد گهر
همان مادرش چون سخن شد دراز
دوان شد بر شاه و بگشاد راز
نخست آفرين کرد بر شهريار
که شادان بزي تا بود روزگار
چنين گفت کاين نورسيده به جاي
يکي زن گزين کرد و شد کدخداي
به کار اندرون نايژه سست بود
دلش گفتي از سست خودرست بود
بدادم سه جام نبيدش نهان
که ماند کس از تخم او در جهان
هم اندر زمان لعل گشتش رخان
نمد سر برآورد و گشت استخوان
نژادش نبد جز سه جام نبيد
که دانست کاين شاه خواهد شنيد
بخنديد زان پيرزن شاه گفت
که اين داستان را نشايد نهفت
به موبد چنين گفت کاکنون نبيد
حلالست ميخواره بايد گزيد
که چندان خورد مي که بر نره شير
نشيند نيارد ورا شير زير
نه چندان که چشمش کلاغ سياه
همي برکند رفته از نزد شاه
خروشي برآمد هم انگه ز در
که اي پهلوانان زرين کمر
به اندازه بر هرکسي مي خوريد
به آغاز و فرجام خود بنگريد
چو مي تان به شادي بود رهنمون
بکوشيد تا تن نگردد زبون