شماره ١٥

چنين گفت بهرام کاي مهتران
جهانديده و کارکرده سران
همه راست گفتيد و زين بترست
پدر را نکوهش کنم در خورست
ازين چاشني هست نزديک من
کزان تيره شد راي تاريک من
چو ايوان او بود زندان من
چو بخشايش آورد يزدان من
رهانيد طينوشم از دست اوي
بشد خسته کام من از شست اوي
ازان کرده ام دست منذر پناه
که هرگز نديدم نوازش ز شاه
بدان خو مبادا که مردم بود
چو باشد پي مردمي گم بود
سپاسم ز يزدان که دارم خرد
روانم همي از خرد برخورد
ز يزدان همي خواستم تاکنون
که باشد به خوبي مرا رهنمون
که تا هرچ با مردمان کرد شاه
بشوييم ما جان و دل زان گناه
به کام دل زيردستان منم
بر آيين يزدان پرستان منم
شبان باشم و زيردستان رمه
تن آساني و داد جويم همه
منش هست و فرهنگ و راي و هنر
ندارد هنر شاه بيدادگر
لئيمي و کژي ز بيچارگيست
به بيدادگر بر ببايد گريست
پدر بر پدر پادشاهي مراست
خردمندي و نيکخواهي مراست
ز شاپور بهرام تا اردشير
همه شهرياران برنا و پير
پدر بر پدربر نياي منند
به دين و خرد رهنماي منند
ز مادر نبيره شميران شهم
ز هر گوهري با خرد همرهم
هنر هم خرد هم بزرگيم هست
سواري و مردي و نيروي دست
کسي را ندارم ز مردان به مرد
به رزم و به بزم و به هر کارکرد
نهفته مرا گنج و آگنده هست
همان نامداران خسروپرست
جهان يکسر آباد دارم به داد
شما يکسر آباد باشيد و شاد
هران بوم کز رنج ويران شدست
ز بيدادي شاه ايران شدست
من آباد گردانم آن را به داد
همه زيردستان بمانند شاد
يکي با شما نيز پيمان کنم
زبان را به يزدان گروگان کنم
بياريم شاهنشهي تخت عاج
برش در ميان تنگ بنهيم تاج
ز بيشه دو شير ژيان آوريم
همان تاج را در ميان آوريم
ببنديم شير ژيان بر دو سوي
کسي را که شاهي کند آرزوي
شود تاج برگيرد از تخت عاج
به سر برنهد نامبردار تاج
به شاهي نشيند ميان دو شير
ميان شاه و تاج از بر و تخت زير
جز او را نخواهيم کس پادشا
اگر دادگر باشد و پارسا
وگر زين که گفتم بتابيد يال
گزينيد گردنکشي را همال
به جايي که چون من بود پيش رو
سنان سواران بود خار و خو
من و منذر و گرز و شمشير تيز
ندانند گردان تازي گريز
برآريم گرد از شهنشاهتان
همان از بر و بوم وز گاهتان
کنون آنچ گفتيم پاسخ دهيد
بدين داوري راي فرخ نهيد
بگفت اين و برخاست و در خيمه شد
جهاني ز گفتارش آسيمه شد
به ايران رد و موبدان هرک بود
که گفتار آن شاه دانا شنود
بگفتند کين فره ايزديست
نه از راه کژي و نابخرديست
نگويد همي يک سخن جز به داد
سزد گر دل از داد داريم شاد
کنون آنک گفت او ز شير ژيان
يکي تاج و تخت کيي بر ميان
گر او را بدرند شيران نر
ز خونش بپرسد ز ما دادگر
چو خود گفت و اين رسم بد خود نهاد
همان کز به مرگش نباشيم شاد
ور ايدون کجا تاج بردارد اوي
به فر از فريدون گذر دارد اوي
جز از شهريارش نخوانيم کس
ز گفتارها داد داديم و بس