شماره ٣

چو بشنيد زو اين سخن يزدگرد
روان و خرد را برآورد گرد
نگه کرد از آغاز فرجام را
بدو داد پرمايه بهرام را
بفرمود تا خلعتش ساختند
سرش را به گردون برافراختند
تنش را به خلعت بياراستند
ز در اسپ شاه يمن خواستند
ز ايوان شاه جهان تا به دشت
همي اشتر و اسپ و هودج گذشت
پرستنده و دايه بي شمار
ز بازارگه تا در شهريار
به بازار گه بسته آيين به راه
ز دروازه تا پيش درگاه شاه
جو منذر بيامد به شهر يمن
پذيره شدندش همه مرد و زن
چو آمد به آرامگاه از نخست
فراوان زنان نژادي بجست
ز دهقان و تازي و پرمايگان
توانگر گزيده گران سايگان
ازين مهتران چار زن برگزيد
که آيد هنر بر نژادش پديد
دو تازي دو دهقان ز تخم کيان
ببستند مرا دايگي را ميان
همي داشتندش چنين چار سال
چو شد سيرشير و بياگند يال
به دشواري از شير کردند باز
همي داشتندش به بر بر به ناز
چو شد هفت ساله به منذر چه گفت
که آن راي با مهتري بود جفت
چنين گفت کاي مهتر سرفراز
ز من کودک شيرخواره مساز
به داننده فرهنگيانم سپار
چو کارست بيکار خوارم مدار
بدو گفت منذر که اي سرفراز
به فرهنگ نوزت نيامد نياز
چو هنگام فرهنگ باشد ترا
به دانايي آهنگ باشد ترا
به ايوان نمانم که بازي کني
به بازي همي سرفرازي کني
چنين پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بي کار خوردي مساز
مرا هست دانش اگر سال نيست
بسان گوانم بر و يال نيست
ترا سال هست و خرد کمترست
نهاد من از راي تو ديگرست
نداني که هرکس که هنگام جست
ز کار آن گزيند که بايد نخست
تو گر باز هنگام جويي همي
دل از نيکويها بشويي همي
همه کار بي گاه و بي بر بود
بهين از تن زندگان سر بود
هران چيز کان در خور پادشاست
بياموزيم تا بدانم سزاست
سر راستي دانش ايزديست
خنک آنک بادانش و بخرديست
نگه کرد منذر بدو خيره ماند
به زير لبان نام يزدان بخواند
فرستاد هم در زمان رهنمون
سوي شورستان سرکشي بر هيون
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوي
که در شورستان بودشان آب روي
يکي تا دبيري بياموزدش
دل از تيرگيها بيفروزدش
دگر آنک دانستن باز و يوز
بياموزدش کان بود دلفروز
وديگر که چوگان و تير و کمان
همان گردش رزم با بدگمان
چپ و راست پيچان عنان داشتن
به آوردگه باره برگاشتن
چنين موبدان پيش منذر شدند
ز هر دانشي داستانها زدند
تن شاه زاده بديشان سپرد
فزاينده خود دانشي بود و گرد
چنان گشت بهرام خسرونژاد
که اندر هنر داد مردي بداد
هنر هرچ بگذشت بر گوش اوي
به فرهنگ يازان شدي هوش اوي
چو شد سال آن نامور بر سه شش
دلاور گوي گشت خورشيدفش
به موبد نبودش به چيزي نياز
به فرهنگ جويان و آن يوز و باز
به آوردگه بر عنان تافتن
برافگندن اسپ و هم تاختن
به منذر چنين گفت کاي پاک راي
گسي کن هنرمند را باز جاي
ازان هر يکي را بسي هديه داد
ز درگاه منذر برفتند شاد
وزان پس به منذر چنين گفت شاه
که اسپان اين نيزه داران بخواه
بگو تا بپيچند پيشم عنان
به چشم اندر آرند نوک سنان
بهايي کنند آنچ آيد خوشم
درم پيش خواهم بريشان کشم
چنين پاسخ آورد منذر بدوي
که اي پر هنر خسرو نامجوي
گله دار اسپان من پيش تست
خداوند او هم به تن خويش تست
گر از تازيان اسپ خواهي خريد
مرا رنج و سختي چه بايد کشيد
بدو گفت بهرام کاي نيک نام
به نيکيت بادا همه ساله کام
من اسپ آن گزينم که اندر نشيب
بتازم نه بينم عنان از رکيب
چو با تگ چنان پايدارش کنم
به نوروز با باد يارش کنم
وگر آزموده نباشد ستور
نشايد به تندي برو کرد زور
بنه عمان بفرمود منذر که رو
فسيله گزين از گله دار نو
همه دشت پيش سواران بگرد
نگر تا کجا يابي اسپ نبرد
بشد تيز نعمان صد اسپ آوريد
ز اسپان جنگي بسي برگزيد
چو بهرام ديد آن بيامد به دشت
چپ و راست پيچيد و چندي بگشت
هر اسپي که با باد همبر بدي
همه زير بهرام بي پر شدي
برين گونه تا برگزيد اشقري
يکي بادپايي گشاده بري
هم از داغ ديگر کميتي به رنگ
تو گفتي ز دريا برآمد نهنگ
همي آتش افروخت از نعل اوي
همي خون چکيد از بر لعل اوي
بها داد منذر چو بود ارزشان
که در بيشه کوفه بد مرزشان
بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ
فروزنده بر سان آذر گشسپ
همي داشتش چون يکي تازه سيب
که از باد نايد بروبر نهيب
به منذر چنين گفت روزي جوان
که اي مرد باهنگ و روشن روان
چنين بي بهانه همي داريم
زماني به تيمار نگذاريم
همي هرک بيني تو اندر جهان
دلي نيست اندر جهان بي نهان
ز اندوه باشد رخ مرد زرد
به رامش فزايد تن زادمرد
برين بر يکي خوبي افزاي پس
که باشد ز هر درد فريادرس
اگر تاجدارست اگر پهلوان
به زن گيرد آرام مرد جوان
همان زو بود دين يزدان به پاي
جوان را به نيکي بود رهنماي
کنيزک بفرماي تا پنج و شش
بيارند با زيب و خورشيدفش
مگر زان يکي دو گزين آيدم
هم انديشه آفرين آيدم
مگر نيز فرزند بينم يکي
که آرام دل باشدم اندکي
جهاندار خشنود باشد ز من
ستوده بمانم به هر انجمن
چو بشنيد منذر ز خسرو سخن
برو آفرين کرد مرد کهن
بفرمود تا سعد گوينده تفت
سوي کلبه مرد نخاس رفت
بياورد رومي کنيزک چهل
همه از در کام و آرام دل
دو بگزيد بهرام زان گلرخان
که در پوستشان عاج بود استخوان
به بالا به کردار سرو سهي
همه کام و زيبايي و فرهي
ازان دو ستاره يکي چنگ زن
دگر لاله رخ چون سهيل يمن
به بالا چون سرو و به گيسو کمند
بها داد منذر چو آمد پسند
بخنديد بهرام و کرد آفرين
رخش گشت همچون بدخشان نگين