چو شد پادشا بر جهان يزدگرد
سپه را ز دشت اندرآورد گرد
کلاه برادر به سر بر نهاد
همي بود ازان مرگ ناشاد شاد
چنين گفت با نامداران شهر
که هرکس که از داد يابند بهر
نخست از نيايش به يزدان کنيد
دل از داد ما شاد و خندان کنيد
بدان را نمانم که دارند هوش
وگر دست يازند بد را بکوش
کسي کو بجويد ز ما راستي
بيارامد از کژي و کاستي
به هرجاي جاه وي افزون کنيم
ز دل کينه و آز بيرون کنيم
سگالش نگوييم جز با ردان
خردمند و بيداردل موبدان
کسي را کجا پر ز آهو بود
روانش ز بيشي به نيرو بود
به بيچارگان بر ستم سازد اوي
گر از چيز درويش بفرازد اوي
بکوشيم و نيروش بيرون کنيم
به درويش ما نازش افزون کنيم
کسي کو بپرهيزد از خشم ما
همي بگذرد تيز بر چشم ما
همي بستر از خاک جويد تنش
همان خنجر هندوي گردنش
به فرمان ما چشم روشن کنيد
خرد را به تن بر چو جوشن کنيد
تن هرکسي گشت لرزان چو بيد
که گوپال و شمشيرشان بد اميد
چو شد بر جهان پادشاهيش راست
بزرگي فزون کرد و مهرش بکاست
خردمند نزديک او خوار گشت
همه رسم شاهيش بيکار گشت
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشي پرخرد موبدان
يکي گشت با باد نزديک اوي
جفا پيشه شد جان تاريک اوي
سترده شد از جان او مهر و داد
به هيچ آرزو نيز پاسخ نداد
کسي را نبد نزد او پايگاه
به ژرفي مکافات کردي گناه
هرانکس که دستور بد بر درش
فزاينده اختر و افسرش
همه عهد کردند با يکدگر
که هرگز نگويند زان بوم و بر
همه يکسر از بيم پيچان شدند
ز هول شهنشاه بيجان شدند
فرستادگان آمدندي ز راه
همان زيردستان فريادخواه
چو دستور زان آگهي يافتي
بدان کارها تيز بشتافتي
به گفتار گرم و به آواز نرم
فرستاده را راه دادي به شرم
بگفتي که شاه از در کار نيست
شما را بدو راه ديدار نيست
نمودم بدو هرچ درخواستي
به فرمانش پيدا شد آن راستي