چو شاپور بنشست بر جاي عم
از ايران بسي شاد و بهري دژم
چنين گفت کاي نامور بخردان
جهانديده و راي زن موبدان
بدانيد کان کس که گويد دروغ
نگيرد ازين پس بر ما فروغ
دروغ از بر ما نباشد ز راي
که از راي باشد بزرگي به جاي
همان مر تن سفله را دوستدار
نيابي به باغ اندرون چون نگار
سري را کجا مغز باشد بسي
گواژه نبايد زدن بر کسي
زبان را نگهدار بايد بدن
نبايد روان را به زهر آژدن
که بر انجمن مرد بسيار گوي
بکاهد به گفتار خود آب روي
اگر دانشي مرد راند سخن
تو بشنو که دانش نگردد کهن
دل مرد مطمع بود پر ز درد
به گرد طمع تا تواني مگرد
مکن دوستي با دروغ آزماي
همان نيز با مرد ناپاک راي
سرشت تن از چار گوهر بود
گذر زين چهارانش کمتر بود
اگر سفله گر مرد با شرم و راد
به آزادگي يک دل و يک نهاد
سيم کو ميانه گزيند ز کار
بسند آيدش بخشش کردگار
چهارم که بپراگند بر گزاف
همي دانشي نام جويد ز لاف
دو گيتي بيابد دل مرد راد
نباشد دل سفله يک روز شاد
بدين گيتي او را بود نام زشت
بدان گيتي اندر نيابد بهشت
دو گيتي نيابد دل مرد لاف
که بپراگند خواسته بر گزاف
ستوده کسي کو ميانه گزيد
تن خويش را آفرين گستريد
شما را جهان آفرين يار باد
هميشه سر بخت بيدار باد
جهاندارمان باد فريادرس
که تخت بزرگي نماند به کس
بگفت اين و از پيش برخاستند
ز يزدان برو آفرين خواستند
چو شد ساليان پنج بر چار ماه
بشد شاه روزي به نخچيرگاه
جهان شد پر از يوز و باران و سگ
چه پرنده و چند تازان به تگ
ستاره زدند از پي خوابگاه
چو چيزي بخورد و بياسود شاه
سه جام مي خسرواني بخورد
پرانديشه شد سر سوي خواب کرد
پراگنده گشتند لشکر همه
چو در خواب شد شهريار رمه
بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد ازان سان ندارد به ياد
فروبرده چوب ستاره بکند
بزد بر سر شهريار بلند
جهانجوي شاپور جنگي بمرد
کلاه کيي ديگري را سپرد
مياز و مناز و متاز و مرنج
چه تازي به کين و چه نازي به گنج
که بهر تو اينست زين تيره گوي
هنر جوي و راز جهان را مجوي
که گر بازيابي به پيچي بدرد
پژوهش مکن گرد رازش مگرد
چنين است کردار اين چرخ تير
چه با مرد برنا چه با مردپير