به شبگير شاپور يل برنشست
همي رفت جوشان کماني به دست
سيه جوشن خسروي در برش
درفشان درفش سيه بر سرش
ز ديوار دژ مالکه بنگريد
درفش و سر نامداران بديد
چو گل رنگ رخسار و چون مشک موي
به رنگ طبرخون گل مشک بوي
بشد خواب و آرام زان خوب چهر
بر دايه شد با دلي پر ز مهر
بدو گفت کين شاه خورشيدفش
که ايدر بيامد چنين کينه کش
بزرگي او چون نهان منست
جهان خوانمش کو جهان منست
پيامي ز من نزد شاپور بر
به رزم آمدست او ز من سور بر
بگويش که با تو ز يک گوهرم
هم از تخم نرسي کنداورم
همان نيز با کين نه هم گوشه ام
که خويش توام دختر نوشه ام
مرا گر بخواهي حصار آن تست
چو ايوان بيابي نگار آن تست
برين کار با دايه پيمان کني
زبان در بزرگي گروگان کني
بدو دايه گفت آنچ فرمان دهي
بگويم بيارمت زو آگهي
چو شب در زمين پادشاهي گرفت
ز دريا به دريا سپاهي گرفت
زمين تيره گون کوه چون نيل شد
ستاره به کردار قنديل شد
تو گويي که شمعست سيصدهزار
بياويخته ز آسمان حصار
بشد دايه لرزان پر از ترس و بيم
ز طاير همي شد دلش بدو نيم
چو آمد به نزديک پرده سراي
خراميد نزديک آن پاک راي
بدو گفت اگر نزد شاهم بري
بيابي ز من تاج و انگشتري
هشيوار سالار بارش ببرد
ز دهليز پرده بر شاه گرد
بيامد زمين را به مژگان برفت
سخن هرچ بشنيد با شاه گفت
ز گفتار او شاد شد شهريار
بخنديد و دينار دادش هزار
دو ياره يکي طوق و انگشتري
ز ديباي چيني و از بربري
چنين داد پاسخ که با ماه روي
به خوبي سخنها فراوان بگوي
بگويش که گفت او به خورشيد و ماه
به زنار و زردشت و فرخ کلاه
که هر چيز کز من بخواهي همي
گر از پادشاهي بکاهي همي
ز من هيچ بد نشنود گوش تو
نجويم جدايي ز آغوش تو
خريدارم او را به تخت و کلاه
به فرمان يزدان و گنج و سپاه
چو بشنيد پاسخ هم اندر زمان
ز پرده بيامد بر دژ دوان
شنيده بران سرو سيمين بگفت
که خورشيد ناهيد را گشت جفت
ز بالا و ديدار شاپور شاه
بگفت آنچ آمد به تابنده ماه