چو بنشست بهرام بهراميان
ببست از پي داد و بخشش ميان
به تاجش زبرجد برافشاندند
همي نام کرمان شهش خواندند
چنين گفت کز دادگر يک خداي
خرد بادمان بهره و داد و راي
سراي سپنجي نماند به کس
ترا نيکوي باد فريادرس
به نيکي گراييم و فرمان کنيم
به داد و دهش دل گروگان کنيم
که خوبي و زشتي ز ما يادگار
بماند تو جز تخم نيکي مکار
چو شد پادشاهيش بر چار ماه
برو زار بگريست تخت و کلاه
زمانه برين سان همي بگذرد
پيش مردم آزور بشمرد
مي لعل پيش آور اي روزبه
چو شد سال گوينده بر شست و سه
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگي کجا بشکرد پيل و کرگ
جهان را به فرزند بسپرد و گفت
که با مهتران آفرين باد جفت
بنوش و بباز و بناز و ببخش
مکن روز بر تاج و بر تخت دخش
چو برگشت بهرام را روز و بخت
به نرسي سپرد آن زمان تاج و تخت
چنين است و اين را بي اندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان
کنون کار نرسي بگويم همي
ز دل زنگ و زنگار شويم همي