چو شاپور بنشست بر تخت داد
کلاه دلفروز بر سر نهاد
شدند انجمن پيش او بخردان
بزرگان فرزانه و موبدان
چنين گفت کاي نامدار انجمن
بزرگان پردانش و راي زن
منم پاک فرزند شاه اردشير
سراينده دانش و يادگير
همه گوش داريد فرمان من
مگرديد يکسر ز پيمان من
وزين هرچ گويم پژوهش کنيد
وگر خام گويم نکوهش کنيد
چو من ديدم اکنون به سود و زيان
دو بخشش نهاده شد اندر ميان
يکي پادشا پاسبان جهان
نگهبان گنج کهان و مهان
وگر شاه با داد و فرخ پيست
خرد بي گمان پاسبان ويست
خرد پاسبان باشد و نيک خواه
سرش برگذارد ز ابر سياه
همه جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش به رامش بود
دگر آنک او بآزمون خرد
بکوشد بمه ردي و گرد آورد
به دانش ز يزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و يزدان شناس
به شاهي خردمند باشد سزا
به جاي خرد زر شود بي بها
توانگر شود هرک خشنود گشت
دل آرزو خانه دود گشت
کرا آرزو بيش تيمار بيش
بکوش ونيوش و منه آز پيش
به آسايش و نيک نامي گراي
گريزان شو از مرد ناپاک راي
به چيز کسان دست يازد کسي
که فرهنگ بهرش نباشد بسي
مرا بر شما زان فزونست مهر
که اختر نمايد همي بر سپهر
همان رسم شاه بلند اردشير
بجاي آورم با شما ناگزير
ز دهقان نخواهم جز از سي يکي
درم تا به لشکر دهم اندکي
مرا خوبي و گنج آباد هست
دليري و مردي و بنياد هست
ز چيز کسان بي نيازيم نيز
که دشمن شود مردم از بهر چيز
بر ما شما را گشتاده ست راه
به مهريم با مردم نيک خواه
بهر سو فرستيم کارآگهان
بجوييم بيدار کار جهان
نخواهيم هرگز بجز آفرين
که بر ما کنند از جهان آفرين
مهان و کهان پاک برخاستند
زبان را به خوبي بياراستند
به شاپور بر آفرين خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
همي تازه شد رسم شاه اردشير
بدو شاد گشتند برنا و پير