شماره ٢٠

وزان جايگه شد سوي جنگ کرم
سپاهش همي کرد آهنگ کرم
بياورد لشکر ده و دو هزار
جهانديده و کارکرده سوار
پراگنده لشکر چو شد همگروه
بياوردشان تا ميان دو کوه
يکي مرد بد نام او شهرگير
خردمند سالار شاه اردشير
چنين گفت پس شاه با پهلوان
که ايدر همي باش روشن روان
شب و روز کرده طلايه به پاي
سواران با دانش و رهنماي
همان ديده بان دار و هم پاسبان
نگهبان لشکر به روز و شبان
من اکنون بسازم يکي کيميا
چو اسفنديار آنک بودم نيا
اگر ديده بان دود بيند به روز
شب آتش چو خورشيد گيتي فروز
بدانيد کامد به سر کار کرم
گذشت اختر و روز بازار کرم
گزين کرد زان مهتران هفت مرد
دليران و شيران روز نبرد
هرآنکس که بودي هم آواز اوي
نگفتي به باد هوا راز اوي
بسي گوهر از گنج بگزيد نيز
ز ديبا و دينار و هرگونه چيز
به چشم خرد چيز ناچيز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزيز کرد
يکي ديگ رويين به بار اندرون
که استاد بود او به کار اندرون
چو از بردني جامه ها کرد راست
ز سالار آخر خري ده بخواست
چو خربندگان جامه هاي گليم
بپوشيد و بارش همه زر و سيم
همي شد خليده دل و راه جوي
ز لشگر سوي دژ نهادند روي
همان روستايي دو مرد جوان
که بودند روزي ورا ميزبان
از آن انجمن برد با خويشتن
که هم دوست بودند و هم راي زن
همي رفت همراه آن کاروان
به رسم يکي مرد بازارگان
چو از راه نزديکي دژ رسيد
دژ و باره و شهر از دور ديد
پرستنده کرم بد شست مرد
نپرداختندي کس از کارکرد
نگه کرد يک تن به آواز گفت
که صندوق را چيست اندر نهفت
چنين داد پاسخ بدو شهريار
که هرگونه يي چيز دارم به بار
ز پيرايه و جامه و سيم و زر
ز دينار و ديبا و در و گهر
به بازارگاني خراسانيم
به رنج اندرون بي تن آسانيم
بسي خواسته کردم از بخت کرم
کنون آمدم شاد تا تخت کرم
اگر بر پرستش فزايم رواست
که از بخت او کار من گشت راست
پرستنده کرم بگشاد راز
هم انگه در دژ گشادند باز
چو آن بار او راند اندر حصار
بياراست کار از در نامدار
سر بار بگشاد زود اردشير
ببخشيد چيزي که بد زو گزير
يکي سفره پيش پرستندگان
بگسترد و برخاست چون بندگان
ز صندوق بگشاد و بند و کليد
برآورد و برداشت جام نبيد
هرانکس که زي کرم بردي خورش
ز شير و برنج آنچ بد پرورش
بپيچيد گردن ز جام نبيد
که نوبت بدش جاي مستي نديد
چو بشنيد بر پاي جست اردشير
که با من فراوان برنجست و شير
به دستوري سرپرستان سه روز
مر او را بخوردن منم دلفروز
مگر من شوم در جهان شهره يي
مرا باشد از اخترش بهره يي
شما مي گساريد با من سه روز
چهارم چو خورشيد گيتي فروز
برآيد يکي کلبه سازم فراخ
سر طاق برتر ز ايوان و کاخ
فروشنده ام هم خريدارجوي
فزايد مرا نزد کرم آبروي
برآمد همه کام او زين سخن
بگفتند کو را پرستش تو کن
برآورد خربنده هرگونه رنگ
پرستنده بنشست با مي به چنگ
بخوردند مي چند و مستان شدند
پرستندگان مي پرستان شدند
چو از جام مي سست شدشان زبان
بيامد جهاندار با ميزبان
بياورد ارزيز و رويين لويد
برافروخت آتش به روز سپيد
چو آن کرم را بود گاه خورش
ز ارزيز جوشان بدش پرورش
زبانش بديدند همرنگ سنج
بران سان که از پيش خوردي برنج
فرو ريخت ارزيز مرد جوان
به کنده درون کرم شد ناتوان
تراکي برآمد ز حلقوم اوي
که لرزان شد آن کنده و بوم اوي
بشد با جوانان چو باد اردشير
ابا گرز و شمشير و گوپال و تير
پرستندگان را که بودند مست
يکي زنده از تيغ ايشان نجست
برانگيخت از بام دژ تيره دود
دليري به سالار لشکر نمود
دوان ديده بان شد بر شهرگير
که پيروزگر گشت شاه اردشير
بيامد سبک پهلوان با سپاه
بياورد لشکر به نزديک شاه