چو آگه شد از هفتواد اردشير
نبود آن سخنها ورا دلپذير
سپهبد فرستاد نزديک اوي
سپاهي بلند اختر و رزمجوي
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
ازيشان به دل در نيامدش ياد
کمينگاه کرد اندران کنج کوه
بيامد سوي رزم خود با گروه
چو لشکر سراسر برآشوفتند
به گرز و تبرزين همي کوفتند
سپاه اندرآمد ز جاي کمين
سيه شد بران نامداران زمين
کسي بازنشناخت از پاي دست
تو گفتي زمين دست ايشان ببست
ز کشته چنان شد در و دشت و کوه
که پيروزگر شد ز کشتن ستوه
هرانکس که بد زنده زان رزمگاه
سبک باز رفتند نزديک شاه
چو آگاه شد نامدار اردشير
ازان کشتن و غارت و دار و گير
غمي گشت و لشکر همي باز خواند
به زودي سليح و درم برفشاند
به تندي بيامد سوي هفتواد
به گردون برآمد سر بدنژاد
بياورد گنج و سليح از حصار
برو خوار شد لشکر و کارزار
جدا بود ازو دور مهتر پسر
چو آگاه شد او ز رزم پدر
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
به کشتي بيامد برين روي آب
جهانجوي را نام شاهوي بود
يکي مرد بدساز و بدگوي بود
ز کشتي بيامد بر هفتواد
دل هفتواد از پسر گشت شاد
بياراست بر ميمنه جاي خويش
سپهبد بد و لشکر آراي خويش
دو لشکر بشد هر دو آراسته
پر از کينه سر گنج پر خواسته
بديشان نگه کرد شاه اردشير
دل مرد برنا شد از رنج پير
سپه برکشيد از دو رويه دو صف
ز خورشيد و شمشير برخاست تف
چو آواز کوس آمد از پشت پيل
همي مرد بيهوش گشت از دو ميل
برآمد خروشيدن گاودم
جهان پر شد از بانگ رويينه خم
زمين جنب جنبان شد از ميخ نعل
هوا از درفش سران گشت لعل
از آواز گوپال وز ترگ و خود
همي داد گردون زمين را درود
تگ بادپايان زمين را کنان
در و دشت شد پر سر بي تنان
برآن گونه شد لشکر هفتواد
که گفتي بجنبيد دريا ز باد
بيابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه
برين گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاژورد
ز هر سو سپه باز خواند اردشير
پس پشت او بد يکي آبگير
چو درياي زنگارگون شد سياه
طلايه بيامد ز هر دو سپاه
خورش تنگ بد لشکر شاه را
که بدخواه او بسته بد راه را