شماره ٧

چو شد روي کشور به کردار قير
کنيزک بيامد بر اردشير
چو دريا برآشفت مرد جوان
که يک روز نشکيبي از اردوان
کنيزک بگفت آنچ روشن روان
همي گفت با نامدار اردوان
سخن چون ز گلنار زان سان شنيد
شکيبايي و خامشي برگزيد
دل مرد برنا شد از ماه تير
ازان پس همي جست راه گريز
بدو گفت گر من به ايران شوم
ز ري سوي شهر دليران شوم
تو با من سگالي که آيي به رام
گر ايدر بباشي به نزديک شاه
اگر با من آيي توانگر شوي
همان بر سر کشور افسر شوي
چنين داد پاسخ که من بنده ام
نباشم جدا از تو تا زنده ام
همي گفت با لب پر از باد سرد
فرو ريخت از ديدگان آب زرد
چنين گفت با ماه روي اردشير
که فردا ببايد شدن ناگزير
کنيزک بيامد به ايوان خويش
به کف برنهاده تن و جان خويش
چو شد روي گيتي ز خورشيد زرد
به خم اندر آمد شب لاژورد
کنيزک در گنجها باز کرد
ز هر گوهري جستن آغاز کرد
ز ياقوت وز گوهر شاهوار
ز دينار چندانک بودش به کار
بيامد به جايي که بودش نشست
بدان خانه بنهاد گوهر ز دست
همي بود تا شب برآمد ز کوه
بخفت اردوان جاي شد بي گروه
از ايوان بيامد به کردار تير
بياورد گوهر بر اردشير
جهانجوي را ديد جامي به دست
نگهبان اسپان همه خفته مست
کجا مستشان کرده بود اردشير
که وي خواست رفتن همي ناگزير
دو اسپ گرانمايه کرده گزين
بر آخر چنان بود در زير زين
جهانجوي چون روي گلنار ديد
همان گوهر و سرخ دينار ديد
هم اندر زمان پيش بنهاد جام
بزد بر سر تازي اسپان لگام
بپوشيد خفتان و خود بر نشست
يکي تيغ زهر آب داده به دست
همان ماه رخ بر دگر بارگي
نشستند و رفتند يکبارگي
از ايوان سوي پارس بنهاد روي
همي رفت شادان دل و راه جوي