شماره ١

کنون پادشاه جهان را ستاي
به رزم و به بزم و به دانش گراي
سرافراز محمود فرخنده راي
کزويست نام بزرگي به جاي
جهاندار ابوالقاسم پر خرد
که رايش همي از خرد برخورد
همي باد تا جاودان شاد دل
ز رنج و ز غم گشته آزاد دل
شهنشاه ايران و زابلستان
ز قنوج تا مرز کابلستان
برو آفرين باد و بر لشکرش
چه بر خويش و بر دوده و کشورش
جهاندار سالار او مير نصر
کزو شادمانست گردنده عصر
دريغش نيايد ز بخشيدن ايچ
نه آرام گيرد به روز بيسچ
چو جنگ آيدش پيش جنگ آورد
سر شهرياران به چنگ آورد
برآنکس که بخشش کند گنج خويش
ببخشد نه انديشد از رنج خويش
جهان تاجهاندار محمود باد
وزو بخشش و داد موجود باد
سپهدار چون بوالمظفر بود
سرلشکر از ماه برتر بود
که پيروز نامست و پيروزبخت
همي بگذرد تير او بر درخت
هميشه تن شاه بي رنج باد
نشستش همه بر سر گنج باد
هميدون سپهدار او شاد باد
دلش روشن و گنجش آباد باد
چنين تا به پايست گردان سپهر
ازين تخمه هرگز مبراد مهر
پدر بر پدر بر پسر بر پسر
همه تاجدارند و پيروزگر
گذشته ز شوال ده با چهار
يکي آفرين باد بر شهريار
کزين مژده داديم رسم خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالي خراجي نخواهند بيش
ز دين دار بيدار وز مرد کيش
بدين عهد نوشين روان تازه شد
همه کار بر ديگر اندازه شد
چو آمد بران روزگاري دراز
همي بفگند چادر داد باز
ببيني بدين داد و نيکي گمان
که او خلعتي يابد از آسمان
که هرگز نگردد کهن بر برش
بماند کلاه کيان بر سرش
سرش سبز باد و تنش بي گزند
منش برگذشته ز چرخ بلند
ندارد کسي خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا
نگه کن که اين نامه تا جاودان
درفشي بود بر سر بخردان
بماند بسي روزگاران چنين
که خوانند هرکس برو آفرين
چنين گفت نوشين روان قباد
که چون شاه را دل بپيچد ز داد
کند چرخ منشور او را سپاه
ستاره نخواند ورا نيز شاه
ستم نامه عزل شاهان بود
چو درد دل بيگناهان بود
بماناد تا جاودان اين گهر
هنرمند و بادانش و دادگر
نباشد جهان بر کسي پايدار
همه نام نيکو بود يادگار
کجا شد فريدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم
کجا آن بزرگان ساسانيان
ز بهراميان تا به سامانيان
نکوهيده تر شاه ضحاک بود
که بيدادگر بود و ناپاک بود
فريدون فرخ ستايش ببرد
بمرد او و جاويد نامش نمرد
سخن ماند اندر جهان يادگار
سخن بهتر از گوهر شاهوار
ستايش نبرد آنک بيداد بود
به گنج و به تخت مهي شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوي
نخواند به گيتي کسي نام اوي
ازين نامه شاه دشمن گداز
که بادا همه ساله بر تخت ناز
همه مردم از خانها شد به دشت
نيايش همي ز آسمان برگذشت
که جاويد بادا سر تاجدار
خجسته برو گردش روزگار
ز گيتي مبيناد جز کام خويش
نوشته بر ايوانها نام خويش
همان دوده و لشکر و کشورش
همان خسروي قامت و منظرش