بدان جايگه شاه ماهي بماند
            پس انگه بجنبيد و لشکر براند
         
        
            ازان سبز دريا چو گشتند باز
            بيابان گرفتند و راه دراز
         
        
            چو منزل به منزل به حلوان رسيد
            يکي مايه ور باره و شهر ديد
         
        
            به پيش آمدندش بزرگان شهر
            کسي کش ز نام و خرد بود بهر
         
        
            برفتند با هديه و با نثار
            ز حلوان سران تا در شهريار
         
        
            سکندر سبک پرسش اندر گرفت
            که ايدر چه بينيد چيزي شگفت
         
        
            بدو گفت گوينده کاي شهريار
            ندانيم چيزي که آيد به کار
         
        
            برين مرز درويشي و رنج هست
            کزين بگذري باد ماند به دست
         
        
            چو گفتار گوينده بشنيد شاه
            ز حلوان سوي سند شد با سپاه
         
        
            پذيره شدندش سواران سند
            همان جنگ را ياور آمد ز هند
         
        
            هرانکس که از فور دل خسته بود
            به خون ريختن دستها شسته بود
         
        
            بردند پيلان و هندي دراي
            خروش آمد و ناله کرناي
         
        
            سر سنديان بود بنداه نام
            سواري سرافراز با راي و کام
         
        
            يکي رزمشان کرده شد همگروه
            زمين شد ز افگنده بر سان کوه
         
        
            شب آمد بران دشت سندي نماند
            سکندر سپاه از پس اندر براند
         
        
            به دست آمدش پيل هشتاد و پنج
            همان تاج زرين و شمشير و گنج
         
        
            زن و کودک و پير مردان به راه
            برفتند گريان به نزديک شاه
         
        
            که اي شاه بيدار با راي و هوش
            مشور اين بر و بوم و بر بد مکوش
         
        
            که فرجام هم روز تو بگذرد
            خنک آنک گيتي به بد نسپرد
         
        
            سکندر بريشان نياورد مهر
            بران خستگان هيچ ننمود چهر
         
        
            گرفتند زيشان فراوان اسير
            زن و کودک خرد و برنا و پير
         
        
            سوي نيمروز آمد از راه بست
            همه روي گيتي ز دشمن بشست
         
        
            وزان جايگه شد به سوي يمن
            جهاندار و با نامدار انجمن
         
        
            چو بشنيد شاه يمن با مهان
            بيامد بر شهريار جهان
         
        
            بسي هديه ها کز يمن برگزيد
            بهاگير و زيبا چنانچون سزيد
         
        
            ده اشتر ز برد يمن بار کرد
            دگر پنج را بار دينار کرد
         
        
            دگر ده شتر بار کرد از درم
            چو باشد درم دل نباشد به غم
         
        
            دگر سله زعفران بد هزار
            ز ديبا و هرجامه بي شمار
         
        
            زبرجد يکي جام بودش به گنج
            همان در ناسفته هفتاد و پنج
         
        
            يکي جام ديگر بدش لاژورد
            نهاد اندرو شست ياقوت زرد
         
        
            ز ياقوت سرخ از برش ده نگين
            به فرمانبران داد و کرد آفرين
         
        
            به پيش سراپرده شهريار
            رسيدند با هديه و با نثار
         
        
            سکندر بپرسيد و بنواختشان
            بر تخت نزديک بنشاختشان
         
        
            برو آفرين کرد شاه يمن
            که پيروزگر باش بر انجمن
         
        
            به تو شادم ار باشي ايدر دو ماه
            برآسايد از راه شاه و سپاه
         
        
            سکندر برو آفرين کرد و گفت
            که با تو هميشه خرد باد جفت
         
        
            به شبگير شاه يمن بازگشت
            ز لشکر جهاني پر آواز گشت