بپرسيد هرچيز و دريا بديد
وزان روي لشکر به مغرب کشيد
يکي شارستان پيشش آمد بزرگ
بدو اندرون مردماني سترگ
همه روي سرخ و همه موي زرد
همه در خور جنگ روز نبرد
به فرمان به پيش سکندر شدند
دو تا گشته و دست بر سر شدند
سکندر بپرسيد از سرکشان
که ايدر چه دارد شگفتي نشان
چنين گفت با او يکي مرد پير
که اي شاه نيک اختر و شهرگير
يکي آبگيرست زان روي شهر
کزان آب کس را نديديم بهر
چو خورشيد تابان بدانجا رسيد
بران ژرف دريا شود ناپديد
پس چشمه در تيره گردد جهان
شود آشکاراي گيتي نهان
وزان جاي تاريک چندان سخن
شنيدم که هرگز نيايد به بن
خرد يافته مرد يزدان پرست
بدو در يکي چشمه گويد که هست
گشاده سخن مرد با راي و کام
همي آب حيوانش خواند به نام
چنين گفت روشن دل پر خرد
که هرک آب حيوان خورد کي مرد
ز فردوس دارد بران چشمه راه
بشويد برآن تن بريزد گناه
بپرسيد پس شه که تاريک جاي
بدو اندرون چون رود چارپاي
چنين پاسخ آورد يزدان پرست
کزان راه بر کره بايد نشست
به چوپان بفرمود کاسپ يله
سراسر به لشکرگه آرد گله
گزين کرد زو بارگي ده هزار
همه چار سال از در کارزار